استاد رضا سجادی، گوینده پرسابقه رادیو ایران، هم اینک عمری نزدیک به یک قرن دارد. او به دلیل سوابق خانوادگی خود با قوام السلطنه در شهر مشهد، با وی ارتباطی صمیمی یافت و در دوران مجری گری خود در رادیو،اعلامیه معروف قوام پس از انتصاب به نخست وزیری را با حرارت تمام قرائت کرد! پیامدهای این اقدام، پس از قیام 30 تیر دامنگیر وی گشت که داستان آن را در این گفت وشنود خواهید خواند.
نام شما با خواندن اعلامیه مشهور قوامالسلطنه با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگرآمد» در رادیو، با واقعه 30 تیر گره خورده است. چه شد که تصمیم گرفتید در رادیو مشغول کار شوید؟
در 4 اردیبهشت سال 1319 رادیو یک آزمون ورودی برای استخدام گوینده گذاشت که من شرکت کردم و نمره اول را آوردم. در این آزمون وروردی 30، 40 نفری شرکت کرده بودند و رادیو فقط چهار نفر میخواست. یادم هست مرحوم نصرتالله محتشم نفر دوم شد و ابوالقاسم طاهری که بعدها رفت لندن سوم و فتحالله موثقی چهارم شد. مرحوم محتشمی که رفت تئاتر و بعدها چهره هایی مانند آقایان رضوی و تقی روحانی آمدند.
تا کی در رادیو بودید؟
تا سال 1341.
چه شد دیگر به گویندگی ادامه ندادید؟
یک روز دکتر امینی مرا احضار کرد و گفت: تفسیرهائی که در رادیو میخوانی مقامات شوروی را گلهمند کرده است، صلاح نیست به رادیو بروی! من هم دیگر گویندگی نکردم و سرپرست تبلیغات شدم. چند سالی شهردار مشهد، اصفهان و رشت بودم. بعد به خوزستان رفتم و معاون استاندار و مدتی هم سرپرست شهرداری شدم. در سال 47 که در جنوب خراسان زلزله آمد، به نیابت از مرحوم پیرنیا، برای رسیدگی به وضعیت آن منطقه به آنجا رفتم. مدتی قائممقام دکتر خطیبی که مدیرعامل شیر و خورشید سرخ بود شدم و در گناباد خدمت کردم.
ظاهراً مدتی هم وکیل مجلس بودید؟
بله، در سال 50 از بجنورد وکیل مجلس شدم و تا سال 57 وکیل بودم. بعد هم که انقلاب شد و حقوق بازنشستگی ما را هم قطع کردند!
بعد از انقلاب در رادیو فعالیتی نداشتید؟
خیر، فقط هر سال در روز 4 اردیبهشت، در سالگرد رادیو از من دعوت میکنند که میروم و چهار کلمهای حرف میزنم! در دوران ریاست آقای لاریجانی بر صدا و سیما هم یک بار از من دعوت کردند و رفتم سه ساعتی درباره تاریخچه رادیو حرف زدم و گفتم با چه مشقتی و با چه وسایل ابتدائی کار میکردیم.
شما با مرحوم دکتر ضیاءالدین سجادی نسبتی دارید؟
بله، ایشان برادرم بودند. ماجرای شناسنامه گرفتن برای ایشان هم شنیدنی است. سید ضیاء پدر ما را به زندان مشهد انداخته بود. کسی میرود و به ایشان خبر میدهد صاحب پسری شدهاند. ایشان میگویند با این که سید ضیاء مرا به زندان انداخته است، اسم پسرم را بگذارید ضیاءالدین!
خودتان کی به دنیا آمدید؟
در واقع در سال 1299، اما از روی شناسنامه 1301. 94 سال از خدا عمر گرفتهام.
ولی ماشاءالله همچنان سرزندهاید!
شاید به این دلیل است که در عمرم هرگز ماشین نداشتهام، رانندگی هم بلد نیستم و همیشه راه رفتهام!
برگردیم به رویداد 30 تیر. از کی با قوامالسلطنه آشنا شدید؟
اول بگویم ممنونم که از من خواستید درباره مسائل تاریخی با شما حرف بزنم. خیلی وقت است دیگر کسی این جور چیزها را از من نمیپرسد... .
چرا خاطراتتان را نمینویسید؟
نوشتهام. از شهریور 20 به این طرف هر چه را که شاهد بودهام نوشتهام. قرار شده است چاپ شود...
از قوامالسلطنه میگفتید؟
بله، عرض کنم پدربزرگ بنده آسید مصطفی سرابی از وعاظ خراسان و پدرم آسید مرتضی مجتهد سرابی از مجتهدین مشهور خراسان بودند. قوامالسلطنه هم مدتی استاندار خراسان بود و پس از این که عزل شد هم، همیشه پیش پدربزرگم میرفت. بعد از شهریور 20 به تهران آمدم. قوامالسلطنه نخستوزیر و بعد از مدتی برکنار شد. در روزنامه اطلاعات کار میکردم و همکاری به اسم علی جلالی داشتم. او بعداً حزبی تشکیل داد و روزنامهای به اسم میهنپرستان منتشر کرد. یک روز به من گفت تو که با قوام سابقه خانوادگی داری چرا نمیروی و با او مصاحبه نمیکنی؟
چه سالی؟
سال 21. خلاصه من رفتم و با او مصاحبه کردم و دادم به جلالی و خودم رفتم مسافرت. دو سه روز بعد که برگشتم دیدم مصاحبه در روزنامه میهنپرستان چاپ شده است. بعد معلوم شد یکی از حقهبازهای حزب توده به اسم نامور در چاپخانه، در آخر مصاحبه از خودش سئوال بیخودی را به مصاحبه اضافه کرده که سخت قوام را رنجانده بود! آن موقع مورخالدوله سپهر وزیر پیشه و هنر و من رئیس مطبوعات آن وزارتخانه بودم. به من گفت: بهتر است در این قضیه هیچ کسی را واسطه نکنی و خودت مستقیم بروی پیش قوام و قضیه را برایش توضیح بدهی. من همین کار را کردم. اول قوام با عصبانیت هر که دلش خواست بار من کرد! بعد که آرام شد و قضیه را برایش تعریف کردم، پرسید: «تو از کدام سجادیها هستی؟» جواب دادم سجادیهای مشهد، پدرم فلانی بود و پدربزرگم فلانی. این را که شنید خیلی محبت کرد و از آن به بعد دیگر همیشه به دیدنش میرفتم و همیشه تشویقم میکرد که فلان مطلبی را که در رادیو گفتی خوب بود و آن شعر را خوب خواندی و از این حرفها.
شخصیت قوام را چگونه ارزیابی میکنید؟
بینظیر و عجیب و غریب! بسیار انسان متین و باسوادی بود. منزلش محفل ادبا و وزرا بود. در سال 24 که نخستوزیر شد، قرار بود موقعی که به مسکو میرود من همراهیش کنم، اما گفت: حزب توده فشار آورده است که حمید رضوی با من بیاید. بعد که برگشت به رادیو رفتم و از ساعت نه شب تا دو بعد از نصف شب اخبار سفرش به مسکو را خواندم. در تاریخ رادیو سابقه ندارد گوینده خبر پنج ساعت پشت سر هم حرف بزند.
همان سفری که با استالین ملاقات کرد و متعاقب آن قرارداد با سادچیکف امضا کرد؟
بله، خیلی آدم با دل و جرئت و با معلوماتی بود. کاری که قوام کرد از دست کس دیگری برنمیآمد. خلاصه آن شب در رادیو خوابیدم و فردا صبح از ساعت هفت تا دوازده دوباره آن خبر را خواندم. بعد رفتم وزارت امور خارجه. قوام مرا که دید پرسید: «مطمئنی حنجرهات هنوز سر جایش هست؟» جواب دادم: «بله». گفت: «پس برو رادیو، خبر ساعت دو را هم بخوان». خلاصه این که در ظرف 24 ساعت سه تا پنج ساعت گزارش سفر مسکوی قوامالسلطنه را خواندم. آن روزها هنوز برنامهها زنده پخش میشدند و از نوار و ضبط خبری نبود.
شما که تا این حد به قوامالسلطنه نزدیک بودید، از روابط او و شاه چه میدانید؟
همین قدری میدانم که شاه بهشدت از قوام میترسید، ولی قوام نه با من و نه با هیچ کس دیگری درباره موضوعاتی که بین او و شاه رد و بدل میشد، حرفی نمیزد. بسیار متین و سیاستمدار بود. ما به خانهاش میرفتیم و به ما محبت میکرد. از سفر هم که میآمد برایمان سوغاتی میآورد، اما کلامی درباره مطالبی که با شاه یا سیاسیون حرف میزد بر زبان نمیآورد.
شما که سه بار آن هم هر بار به مدت پنج ساعت مشروح کامل سفر قوامالسلطنه به روسیه را خواندید، قطعاً میتوانید شرح ماوقع را با ذکر جزئیات بیان کنید. شنیدن ماجرا از زبان شما جالب خواهد بود.
نکته جالب در این قضیه این بود که قوامالسلطنه به روسها گفته بود مایلم با شما قرارداد ببندم، منتهی تا مجلس تصویب نکند، این قرارداد نافذ نخواهد بود. بعد هم دستور انتخابات مجلس پانزدهم را داد. قبلاً در مجلس چهاردهم طرحی گذشته بود که تا وقتی قوای بیگانه در ایران باشد، هیچ انتخاباتی برگزار نخواهد شد. قوامالسلطنه به روسها گفت قوایتان را از ایران بیرون ببرید تا انتخابات را برگزار کنم. روسها هم همین کار را کردند. انتخابات انجام شد و قوامالسلطنه به مجلس رفت تا تصویب قرارداد را بگیرد که مجلس تصویب نکرد و او را هم عزل کرد! بعد هم پیشهوری فرار کرد. خلاصه قوام هم روسها را بیرون کرد و هم قرارداد ملغی شد. واقعاً آدم سیاستمداری بود.
قوام بعد از عزل به اروپا رفت و اشرف پهلوی در آنجا با او مذاکره کرد. از مفاد این مذاکرات خبر دارید؟
خیر، خبر ندارم. یادم هست آن روزها قرار بود مجلس مؤسسان برای اضافه کردن اختیارات شاه تشکیل شود. قوام به شاه نوشت: آذربایجان را من به ایران برگرداندم، کسانی که قانون اساسی را پیریزی کردند انسانهای بزرگی بودند، صحیح نیست شما در آن تصرف کنید. قوام در سالهای 27 تا 29 در اروپا بود و بعد به ایران برگشت. همین طور برادرش وثوقالدوله که در سال 22 تبعید شده بود بازگشت. حال قوام خوب نبود و فعالیتی نمیکرد.
اما از مدتها قبل از نخستوزیری قوام، مطبوعات درباره این موضوع حرف میزدند.
بعد از ترور رزمآرا همه معتقد بودند باید آدم با عرضه و با قدرتی اداره امور را در دست بگیرد. موقعی که رزمآرا نخستوزیر بود، شاه چند بار جمال امامی را سراغ دکتر مصدق فرستاد که بیا نخستوزیر بشو. دکتر مصدق گفته بود: به شرطی میآیم که اگر از نخستوزیری برکنار شدم بتوانم به مجلس برگردم که چون خلاف قانون بود، شاه قبول نکرد. در سال 29 جمال امامی روی این حساب که دکتر مصدق باز قبول نمیکند، این پیشنهاد را تکرار کرد، ولی رو دست خورد!
او نخستوزیر بود تا روز 24 تیر 31 که یکمرتبه این خبر پخش شد که دکتر مصدق استعفا داده است. روز 24 تیر به خانه قوامالسلطنه رفتم و خبر هم نداشتم قرار است او نخستوزیر شود. تا صبح پنجشنبه هم که میرفتم فقط میدیدم قوام پشت تلفن به این و آن میگوید: دکتر مصدق خودش این کار را کرده است و خودش هم باید تمامش کند، آقایان! به من رأی ندهید!
آن روز فقط کارش همین بود که به تمام کسانی که به او تلفن میزدند همین را بگوید. ساعت پنج بعد از ظهر همه وکلائی که به او رأی داده بودند، به منزل قوامالسلطنه آمدند. قوام به آنها گفت بیخود به من رأی دادید، این کار مشکل است و خود دکتر مصدق باید به سرانجام برساند. آنها هم بلند شدند و رفتند. آن روزها قاعده بر این بود که وقتی کسی نخستوزیر میشد، میرفت و با شاه حرفهایش را میزد و بعد شاه حکم او را امضا میکرد. آن شب علاء وزیر دربار حکم امضاشده قوامالسلطنه را آورد! آخر شب بود و من وسیله نداشتم به خانه برگردم و همان جا ماندم. فردا صبح قوام اعلامیهای را به من داد و گفت: برو رادیو و در اخبار ساعت 8 این را بخوان. من هم میروم پیش شاه و برمیگردم. تو هم برگرد همین جا با تو کار دارم. آخر اعلامیه هم نوشته بود کشتیبان را سیاستی دگر آمد. گفتم: «قربان! این شعر مال منوچهری است و کشتنیان است نه کشتیبان». گفت: «تو کاریت به این کارها نباشد، برو بخوان کشتیبان!».
خیلیها معتقدند این اعلامیه را قوام ننوشته است، برخی آن را به مورخ الدوله سپهر نسبت می دهند.
خیر، خودش نوشت. دقیقاً خط خودش بود. ارسنجانی در خاطراتش نوشته است به قوامالسلطنه گفتم شما که اعلامیهای به این غلیظی نوشتهاید، فرمان انحلال مجلس را هم از شاه گرفتهاید؟ گفت قرار است فردا بفرستد که البته نفرستاد! خلاصه آن اعلامیه را که خواندم تف و لعنتش برایم ماند!
هر چه میگفتم:من یک گوینده هستم، میگفتند آب و روغنش را زیاد کردی، در حالی که لحنم این طور بود. بیانیههای دکتر مصدق را هم همین طوری میخواندم و او هم همیشه تشویقم میکرد. ادبیات قوام بینظیر بود و اعلامیههایش را همیشه با همین لحن مینوشت. خلاصه بعد از خواندن این اعلامیه مردم به خانهام ریختند و زیلوئی را که داشتم تکه تکه کردند! من هم از ترسم در رفتم و رفتم به بختیاری.
پس در روز 30 تیر در تهران نبودید؟
چرا، سه روز در تهران بودم و بعد که شرایط خیلی سخت شد، بعد رفتم بختیاری.
از روز 30 تیر بگوئید؟ آنچه که روی داد و شما شاهد آن بودید؟
یادم هست مردم تظاهرات عظیمی را به راه انداختند و گفتند قوام باید برود و دکتر مصدق باید بیاید. بعد هم گفتند میخواهند بریزند به خانه قوامالسلطنه. من هم از ترسم دیگر آنجا نرفتم. غروب دوشنبه که شد دیدم دیگر ماندن در تهران جایز نیست و ممکن است کشته شوم و رفتم اصفهان. جهانشاه، سردار بختیاری، رفیق ما بود. وقتی فهمید چه جوری گرفتار شدهام، از ده قلاتک ماشین فرستاد دنبالم و رفتم آنجا. ده پانزده روزی بودم و بعد زن جهانشاه گفت: سربازی با یک تلگراف آمده بود شما را دستگیر کند.
معلوم شد برای دستگیریم به همه شهرها تلگراف زدهاند. جهانشاه گفت: خودم آجودان شاه هستم و میبرم اصفهان و تحویلشان میدهم. جهانشاهخان مرا به اصفهان برد و تحویل استاندار داد. او هم مرا به سروانی سپرد که بیاورد تهران. در طول راه آن سروان حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. به تهران که رسیدیم، اتوبوس در میدان شاه نگه داشت. سروان گفت: من شش ماهی بود از زن و بچهام خبر نداشتم. هر چه هم تقاضای مرخصی میکردم، نمیدادند، تو باعث شدی بتوانم بیایم آنها را ببینم، حالا هم هر کاری میخواهی بکن! میخواهی برو خودت را معرفی کن، میخواهی نرو! به هر حال من میروم پیش زن و بچهام. رئیس شهربانی، تیمسار کوپال مرا از قبل میشناخت و محبت داشت. قضیه را برایش تعریف کردم. گفت برو خانه و بیرون هم نیا، چون اوضاع آشفته است و مردم اذیتت میکنند، در خانه بمان تا خبرت کنم. فردا صبح ساعت شش آمد دنبالم و گفت: از حالا به بعد رئیس دفتر خودم هستی! صبح ماشین میآید تو را میآورد و شب برمیگرداند، اینجا بنشین و جواب تلفنها را بده.
یک ماهی که گذشت گفت: برویم پیش دکتر مصدق و رفتیم. دکتر مصدق تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به غیرتت! اگر تو آن اعلامیه را آن طور شدید و غلیظ نمیخواندی، این همه آدم کشته نمیشدند». من هم شوخیام گل کرد و گفتم: «برای شما که بد نشد!» گفت: «برو گمشو، به فرماندار نظامی تعهد بده از تهران بیرون نمیروی». من هم رفتم به فرمانداری نظامی در خیابان سوم اسفند و به سرلشکر عظیمی تعهد دادم که از تهران بیرون نمیروم». از فرمانداری نظامی که بیرون آمدم، دیدم روزنامهفروش فریاد میزند: «به حکم مجلس حکومت نظامی لغو شد!» معلوم میشود دکتر مصدق خبر نداشت وکلای مجلس حکومت نظامی را لغو کردهاند!
دیگر به رادیو نرفتید؟
چرا، حدود یک ماه بعد مرحوم بشیر فرهور که سرپرست رادیو شده بود دنبالم فرستاد. از آن به بعد تفسیر مینوشتم و خبر را هم میخواندم.
بعد از قضیه 30 تیر قوام را کی و کجا دیدید؟
سه ماه بعد رفتم به خانه برادرش معتمدالسلطنه که در شمیران بود. اموالش را مصادره کرده بودند. البته بعداً دکتر مصدق دستور داد اموال را برگردانند. او تا مرا دید گفت: «خدا رحم کرد شعر را عوضی خواندی و این بلا سرمان آمد، اگر میخواندی کُشتنیان چه بلائی سرمان میآمد!»
واقعیت ِتعامل دربار با قوام در آن روزهای سخت نخست وزیری اش چه بود؟ این سوال را از این بابت می پرسم که اطرافیان اوهم دراین باره هم داستان نیستند؟
قوام شنبه صبح رفته خانه برادرش و استعفایش را نوشت و فرستاد به دربار، ولی تا روز دوشنبه این استعفا را قبول نکردند. شاه قبلاً گفته بود مجلس را منحل میکند و ارتش را هم در اختیار قوام میگذارد و به هیچ کدام از این وعدهها عمل نکرده بود. قوام هم که سیاستمدار کارکشتهای بود فهمید که دارند زیر پایش پوست خربزه میگذارند و بلافاصله استعفا داده بود. غروب دوشنبه دکتر معظمی و مهندس رضوی آمدند اداره رادیو و گفتند مصدق نخستوزیر شد. از آن به بعد تا حدود سه ماه گرفتار بودیم. غالباً مشهد بودم. اگر در تهران بودم، هفتهای یکی دو بار میرفتم و به قوام سر میزدم و حالش را میپرسیدم. همین قدر میدانم که قوام عصر 30 تیر به خانه برادرش رفت، بعد خانه علی اقبال و بعد منزل برادرزادهاش علی وثوق. جایش را مدام عوض میکرد که او را گیر نیاورند.
حال و روزش چطور بود؟
خوب بود. روز جمعه کمی ناراحت بود، ولی بعد دیگر خوب بود. دکتر اقبال پزشک مخصوصش بود و میگفت: وضع جسمیش خوب است. اواخر عمر سه چهار سالی حال درستی نداشت. هم سنش بالای 80 بود، هم وقتی ریختند و خانهاش را آتش زدند خیلی روی اعصابش فشار آمد.
کی؟
سال 21. یک عده لات ریختند و وسایلش را شکستند و خانهاش را آتش زدند. آن موقع در کاخ نخستوزیری بود. من هم بودم که رئیس شهربانی آمد و گفت: «حضرت اشرف! خانهتان آتش گرفت». قوام گفت: «خب بفرستید عقب آتشنشانی. چرا به من میگوئید؟ من باید اینجا باشم که مملکت را آتش نزنند».
قوام در سالهای آخر عمر اظهار پشیمانی نمیکرد که نخستوزیری را پذیرفته بود؟
نه، قوام اهل زدم این جور حرفها نبود. یا کاری را نمیکرد یا اگر میکرد پشیمانم و افسوس و این حرفها توی کارش نبود. اواخر عمر حوصله کسی را نداشت و فقط چند نفر مثل من و عباس شاهنده را به حضور میپذیرفت. غالباً روی تخت دراز کشیده بود و زیاد حرف نمیزد. گاهی هم از رختخواب بلند میشد و روی صندلی مینشست. موقعی که در سال 34 فوت کرد من مشهد بودم و نتوانستم در تشییع جنازهاش شرکت کنم.
بعد از 28 مرداد از دکتر مصدق خبر داشتید؟
بله، چند بار همراه مرحوم غلامحسینخان به احمدآباد رفتم و احوالش را پرسیدم. حالش بد نبود.
"پروندهای برای قیام 30تیر/10"