سالهای 41-40 بود؛ دوران مرحوم دکتر علی امینی، آزادی بالنسبه فضای سیاسی کشور و تحرکات بازار، دانشگاه و جبهه ملی. من پسربچهای 12 ، 13 ساله بودم. سال اول دبیرستان رهنما در خیابان منیریه تهران. یک هفتهای میشد که بین زنگ تفریح در حیاط مدرسه میآمدیم جلوی میلههای دیوار مدرسه و پیاده رو. به اصطلاح خودمان شلوغ میکردیم و به نفع دکتر مصدق شعار میدادیم. چهار، پنج بار این کار را کرده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود. شیر شده بودیم. و آن روز تعدادمان زیادتر شده بود. اما یکباره آقای بهرامی مدیرمان به همراه آقای محسنی ناظممان باعجله آمدند وسط حیاط و چهار نفر از بچهها را به دفتر احضار کردند. من هم جزء احضارشدهها بودم. لدیالورود به دفتر هر چهار نفرمان را قطار کردند و به نوبت آقای بهرامی و سپس محسنی شروع کردند به صورتهایمان کشیده زدن.
دو تا از بچهها بزرگ تر بودند و چیزی نمیگفتند اما من و پرویز مؤسسی که کلاس اولی بودیم گریه میکردیم و خواهش میکردیم ما را ببخشند و دیگر شعار نمیدهیم. اما آقای بهرامی گفت حالا بهتان نشان می دهم، الساعه از کلانتری مأموران میآیند و شما اراذل و اوباش را تحویلشان می دهم تا بفهمید که دبیرستان رهنما جای این لاتبازیها نیست. با گفتن این جملات گریه و عجز و لابه من و مؤسسی بیشتر میشد. با گریه التماس میکردیم که «آقا توروخدا ببخشین، غلط کردیم، نفهمیدیم.» آقای محسنی هم به کمک آقای بهرامی آمد و گفت اگر کلانتری هم شما را ول کند که محال است، اگر زندان نبرندتان که محال است، باید پدرتان بیاید اینجا و پروندههایتان را بزنیم زیر بغلتان و کمترین مجازات شما آن است که از مدرسه اخراج هستید. تصور اینکه پدرم بیاید دفتر مدرسه و بفهمد من چه کردهام برایم از کلانتری به مراتب هولناک تر بود.
با مطرحشدن آمدن پدرم به مدرسه کارم دیگر از عجز و لابه و التماس گذشته بود. بیاختیار دست به دامان آقای عقدایی دبیر فقهمان شدم. فکر میکنم تن صدا و عجز و لابهام آنقدر سوزناک میبود که آقای عقدایی به فکر وساطت میافتد. به مدیرمان میگوید عجالتاً به کلانتری اطلاع ندهید که پرونده برایشان درست نشود. اما آقای بهرامی ول کن نبود و گفت من باید از این الواط سرمشقی بسازم برای بچههای دیگر که دیگر هوس این... خوردنها را نکنند. بعد به ما گفت می دونید اگر به اعلیحضرت شاهنشاه، به پدر تاجدارمان اطلاع دهند که شما چه حرفهای خائنانه زدهاید، چه بلایی سرتان میآورند؟ می دونید پدرانتان را هم خواهند برد به کلانتری، چون ما که به شما این چرندیات را یاد ندادیم و در خانه این حرفهای خائنانه را یاد دادهاند. یک ایرانی باشرف و وطنپرست برایش اعلیحضرت، خاک ایران و پرچم سه رنگمان اول و آخر است و اصلاً باید شرم کند که نام افراد خائن را ببرد. سخنان او را از فرط ترس و لرز درست نمیفهمیدم. از شدت ترس یادم رفته بود که نام چه کسانی را در حیاط شعار داده بودیم. دکتر مصدق را یادم میآمد اما از شدت ترس هیچچیز دیگری یادم نمیآمد.
آقای محسنی با عصبانیت رو به ما کرد و گفت اصلاً شماها این حرفهایی را که میزدید، معنیاش را میفهمیدید؟ خواستم بگویم نه، اما سیلی محکم آقای محسنی زبانم را بند آورد. خودش ادامه داد که مثلاً همین که داد میزدید مثل اراذل و اوباش که «آقای ایران کیه، غلامرضای تختیه» اصلاً شما می دونین تختی کیه؟ خجالت نمیکشید مثل الواط اسم یک کشتیگیر را داد می زنین؟ ما در سکوت کامل بودیم و به سرنوشت نامعلوممان فکر میکردیم که یک مرتبه آقای بهرامی با نواختن یکسری کشیدههای جدید به ما گفت؛ چرا لال شدهاید...ها، چرا الآن دیگه داد نمی زنین واسه یک کشتیگیر لات؟ چرا حرف نمی زنین، اون لاتِ چالهمیدونی حالا سیاسی شده؟ اون خاک زیر پای اعلیحضرت هم نمیشه، اون مرتیکه اصلاً سواد نداره. شما الدنگها می دونین اون چند کلاس درس خونده؟ من بیاختیار گفتم نه آقا.
آقای بهرامی کشیده دیگری زد به صورتم و گفت خب پدر... یک آدم بیسواد که اگر درس خوانده بود، اگر دکتر و مهندس بود لااقل آدم دلش نمیسوخت. تو... به همراه چند تا... بدتر از خودت آن وقت هوار می کشین که «آقای، آقاها کیه»، «هوار می کشین که «یک بیسواد آقای ایرانه». با عصبانیت مثل شیر میغرید و به من میگفت صدای گریه تو ببر و حرف بزن. چرا برای یک بیسواد شعار می دادین. چرا میگفتین یک بیسواد آقای ایرانه؟ بعد یک مرتبه یقه مرا گرفت و درحالیکه آن را محکم میکشید گفت اگر حرف نزنی میکشمت. خودم با دستای خودم خفهات میکنم. چرا به یک بیسواد میگفتی آقای ایران؟ آقای میرفخرایی که دبیر هندسهمان بود هم آمده بود تو دفتر و دستهای مدیرمان را از گردن من دور کرد و گفت آقای بهرامی خونتون را کثیف نکنید. خب حرف بزن و جواب آقای مدیر را بده. محسنی هم هوار کشید اگر حرف نزنی همین الآن تلفن میزنم افسر نگهبان کلانتری.
گفتم آقا پدرم یک داستان از تختی برای عموم تعریف میکرد و من هم میشنیدم و از آن روز عاشق تختی شدم. اما نتوانستم ادامه دهم و باز گریهام گرفت. میرفخرایی گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم آقا تو را خدا به بابام نگین. آقای میرفخرایی تو را خدا به آقای بهرامی بگین به بابام نگه. بهرامی گفت حرف نزن و قصه تختی را بگو. آقای میرفخرایی هم گفت قصه را بگو که چرا عاشق تختی شدی. من از آقای بهرامی خواهش میکنم این دفعه شماها را ببخشند و قول بدین هر کس خواست از این به بعد شلوغ کنه شما فوری بیاین دفتر به آقای بهرامی یا محسنی بگین.
قبل از اینکه من چیزی بگویم آقای بهرامی گفت اصلاً نمیشه تا به کلانتری نفرستیمشون و باباهاشون نیان اینجا فایده نداره. اما آقای میرفخرایی گفت حالا زیباکلام قصه تو بگو ببینم بابات راجع به تختی چی گفت. گفتم آقا، بابام میگفت تختی وزن هفتم کشتی می گیره و همیشه دو تا حریف قدر داره؛ یکی عصمت آتلی از ترکیه و دومی مدودوف از شوروی. در المپیک ملبورن تختی برای طلا رودرروی مدودوف قرار میگیرد. بعد که کشتی تموم میشه یوری شاهمرادوف سرمربی تیم ملی کشتی شوروی میاد و درحالیکه تختی کنار تشک نشسته بود او را میبوسد. همه تعجب میکنند چرا سرمربی تیم حریف میآید و کشتیگیر رقیب را میبوسد. از تختی میپرسند چرا شاهمرادوف تو را بوسید و بغل کرد. تختی هم میگوید نمیدانم و ایرانیها می روند پیش شاهمرادوف و از او میپرسند چه شد که شما بعد از کشتی آمدی و تختی را بوسیدی و او را در آغوش گرفتی؟ شاهمرادوف میگوید برای اینکه تختی یک مرد واقعیه؛ یک جوانمرد واقعیه. کتف چپ مدودوف آسیبدیده بود و درد میکرد. تختی هم این را میدانست و در تمام مدتی که با مدودوف سرشاخ بود حتی یک بار هم به سمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسیبدیده او نزد. تختی شما قهرمان نیست، او پهلوان است.
به اینجا که رسیدم دیگر نتوانستم چیزی بگویم، فقط دیدم آقای میرفخرایی دستمال خاکستری رنگش را از جیبش درآورد و اشکهایش را پاک کرد و بعد هم بدون اینکه کلامی بگوید از دفتر بیرون رفت. آقای بهرامی رفت سمت میزش، قوطی سیگار نقرهای اش را درآورد و یک سیگار روشن کرد. محسنی آرام گفت این دفعه که گذشت و آقای بهرامی شما را بخشیدند. فقط یک بار دیگر من ببینم شماها از این غلطها میکنین به خدا آقای بهرامی هم ببخشند، من خودم پدرتان را درمیآورم.
بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم قهرمانی خیلی عالی است. گرفتن طلا، المپیک، جام جهانی، به اهتزاز درآمدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملی و آن لحظهای که مسئولان المپیک یا جام جهانی درحالیکه قهرمان روی سکوی بالای قهرمانی ایستاده و طلا را بر گردنش میآویزند، نهایت غرور و شکوه است. همه اینها را رضازاده داشت. اما پهلوانی چیز دیگری است. رضازاده بدون تردید قهرمان بود و قهرمان است. اما تختی برای ما در سال 1340 فقط قهرمان نبود. قهرمان یعنی گرفتن طلا، یعنی بلند کردن وزنهای که هیچ وزنهبردار دیگری نمیتواند آن را پرس کند، اما رضازاده توانست. تختی برای ما پهلوان بود نه به واسطه آنکه به حکومت پشت کرد، در مقابل شاهپور غلامرضا در استادیوم محمدرضاشاه تعظیم نکرد و هزاران تماشاچی برایش کف زدند، نه. تختی به خاطر احترامش به دکتر مصدق و جبهه ملی، به خاطر عشقش به مرحوم آیتالله طالقانی و قرائت فاتحه بر سر مزار شهدای 30 تیر و دکتر حسین فاطمی در برابر دیدگان جامعه، تختی نشد.
اتفاقاً تختی به خاطر همان دلیلی تختی شد که ما در دنیای کوچک نوجوانیمان از او ساخته بودیم. به خاطر اینکه آنقدر مرد بود که حاضر نشد از نقطهضعف حریفش بهرهبرداری کند و برود به سمت کتف چپ مدودوف . اگرچه آن روز ترسیدیم و کشیدههای خیلی زیادی خوردیم، اما اتفاقاً درست تشخیص داده بودیم و تختی آقای آقاها بود. چون تختی میخواست و اعتقاد داشت که باید مردانه کشتی بگیرد. اگر تختی آن شب به طرف کتف چپ مدودوف میرفت و کارش را تمام میکرد، هیچ کس در اردوگاه تیم ملی ایران نمیفهمید و آب هم از آب تکان نمیخورد. اما آن وقت تختی فقط قهرمان میشد همچون حبیبی، همچون صنعتکاران، همچون دبیر، همچون خادم، همچون سوختهسرایی و همچون رضازاده. اما پهلوان نمیشد. اتفاقاً ما بچههای آن روز در سال 1340 و در دبیرستان رهنمای خیابان منیریه درست فهمیده بودیم؛ پهلوانی یعنی چگونه قهرمان شدن. یک قهرمان فقط میخواهد قهرمان شود.
ممکن است یک قهرمان برای کسب مدال طلا و اولشدن خیلی کارها کند، یا دست کم چشمانش را روی خیلی از مسائل و واقعیتها و حق و ناحقهای جامعهاش ببندد. چنین ورزشکاری البته فقط قهرمان میشود اما همچون تختی پهلوان نمیشود. تختی میتوانست حداقل وقتی شاهپور غلامرضا برادر شاه وارد استادیوم محمدرضا شاه میشود از جایش برخیزد اما تختی، تختی بود. کرنش در برابر حکومت برایش افت داشت. در عوض وقتی کنار مزار دکتر حسین فاطمی میرفت با کت و شلوار به روی خاک زانو میزد و لبانش را روی سنگ قبر وزیر خارجه دکتر مصدق میگذاشت. نه، تختی مرام داشت و اتفاقاً مردم هم این را فهمیده بودند و عاشقش بودند. به همین خاطر وقتی در سال 1339 در بوئینزهرا زلزله آمد و هزاران تن را از میان برد و بخشی از منطقه با خاک یکسان شد، غلامرضا تختی به همراه چهار یار دیگر دکتر مصدق، حسین نایب حسینی، مهندس حصیبی، حسین شاه حسینی و حاج محمود مانیان از پیشکسوتان بازار، به تنهایی چندین برابر شیر و خورشید رژیم شاه به مردم بوئینزهرا و اوج کمکرسانی کردند.
خیلیهای دیگر هم مدال طلا برده و قهرمان بودند اما این تختی بود که وقتی در کوچهها و خیابانهای تهران برای زلزلهزدگان بوئینزهرا گلریزان کرد، زلزله دیگری بهراهانداخت. در میان صدها هزار ساکنان پایتخت که هرچه در وسعشان بود برای هم میهنان زلزلهزدهشان به تختی میدادند، زن رختشویی بود که النگوی طلایش را درآورد و به تختی داد.
آقای بهرامی فکر میکرد که ما مسحور «قهرمان»ی تختی شدهایم؛ با غیظ از ما میپرسید؛«مگر هیچ کس دیگری در این مملکت قهرمان نشده و مدال طلای المپیک نیاورده ؟» آنچه که آن روز نمیتوانستم به او بگویم و در عالم نوجوانی خودم هم به عقلم نمیرسید،اما با همه وجود آن را حس میکردم،این بود که تختی فقط یک قهرمان نبود.مهم تر از قهرمانی،او یک «مرد» بود؛یک پهلوان بود.