دیروز در بیشتر شهرهای ایران عزیزمان جشن و پایکوبی توافق هسته ای بود
مولوی داستان جالبی دارد که نقل میکند درویشی بر خانقاهی رسید و دید که جمعی از صوفیان مشغول عبادت و دعا هستند
پس بر انها وارد شد و خر را به پیری سپرد.صوفی ها تا خر را بدیدند آهسته خر را بردند و در شهر بفروختند و با پولش بساط عیش و نوش فراهم نمودند و به خانقاه آمدند و درویش بیچاره را بر سر سفره دعوت نمودند.مرد درویش که از بساط مهمانی مشعوف شده بود بر سر سفره نشست و بدید که صوفیان جملگی آواز خر برفت و خربرفت سر میدهند .با خود گفت شایسته نباشد که ساکت بنشینم و باید شادی آنها را مضاعف کنم
پس او هم بلند تر داد میزد خر برفت و خر برفت و خر برفت
پیرمرد که از غیبت خر اگاه شده بود تا آمد و موضوع را به مرد درویش خبر دهد دید که او خود در بین آنها نشسته و بانگ بلندتر از بقیه سر دادندی.
فردا صبح که از خواب بیدار شد و با جای خالی خر مواجه شد یقه پیرمرد را گرفت و گفت خانه خراب خر من کجاست ...؟
پیرمرد داستان را برایش نقل نمود و هنگامیکه مرد درویش اعتراض نمود که چرا مرا خبر نکردی ؟؟؟پیر بدو گفت
تو خودت بلند تر از همه بانگ بر آورده بودی که خر برفت و خربرفت
من گفتم حتما خودت آگاهی که قصه چیست...
مرد درویش بر سر خویش کوفت.تازه متوجه شد که چه کلاهی برسرش رفته است
حال حکایت ملت بیچاره است که نا آگاه شادی میکنند و شور و شعف داردند.
بگذارید ببینیم فردا صبح چه خبر است ؟؟؟
خدا میداند...