*پس نقطه آغاز این جریان را کتاب «پاسخ به تاریخ» میدانید؟
حقانی: بله، هم این کتاب و هم کتابهای بعدی و مستندهایی که به آنها اشاره کردید، عمدتاً از همان جا تغذیه میشوند و خطشان را از آنجا گرفتهاند. شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» حتی جاهایی را هم که نقش بارز و روشنی دارد، نفی میکند و بیاطلاعی را بهانه قرار میدهد. در آنجا یک ژست ضد غربی هم میگیرد که با بحث افزایش قیمت نفت جلوی غربیها ایستادم و حالا آنها دارند تلافی میکنند و میخواهند به نحوی مرا از سر راه بردارند. هم محمدرضا پهلوی و هم پدرش دچار توهمی شده بودند که ریشه آن به اتکای آنان از ابتدای امر به بیگانگان برمیگشت. از آنجا که بیگانه آنان را سر کار آورده بود و آنها میدانستند در حکومت و اداره کشور استقلال ندارند، همواره نگران بودند که حالا که انگلیسیها ما را انتخاب کردهاند، ممکن است تصمیم بگیرند گزینه بهتری جانشین و جایگزین ما نمایند. با تشدید مخالفتها در جریان انقلاب، محمدرضا پهلوی که اساسا برای مردم و هیچ نیروی دیگری قدر و ارزشی قائل نبود، تلاش کرد با توسل به بیگانگان که سنت همیشگی دربار پهلوی بود بر انقلاب مردم غلبه نماید، اما علیرغم پشتیبانی جدی غربیها و ددمنشیهای شاه، انقلاب مردم مهار نشد و شاه از ایران گریخت. درچنین شرایطی او تلاش کرد با مبراکردن خود، اطرافیان و غربیها را بهعنوان علت سقوط خود معرفی نماید. جالب اینجاست که درهمان وضعیت نیز او باز به کمک غربیها برای اعاده سلطنت خود و یا حداقل پناه دادن به او التماس میکرد. آنها اصلاً شان و وزنی برای مردم قائل نبودند و فکر میکردند غرب، انگلیسیها و آمریکاییها دایر مدار همه تحولات در کشور و منطقه ما هستند. آنها و طرفدارانشان منتقدین رژیم پهلوی را متهم میکنند که شما اسیر تئوری توطئه شدهاید، در حالیکه خودشان با همین عینک به مسائل نگاه میکنند. شاه برای مردم هیچ وزنی قائل نبود و وقتی با بحران مواجه شد، مستقیم به سراغ بیگانه رفت.
از نظر انگلیسیها دوره پهلوی اول مطلوبترین دوره مناسبات آنها با ایران محسوب میشد و در مذاکرات مجلس لردهای انگلیس به این امر اشاره شده است. دوره محمدرضا هم تا اوایل دهه چهل که آمریکاییها بهعنوان شریک غارتگری وارد صحنه شدند، همین وضعیت برای انگلیسیها ادامه داشت. بعد از آن نیز شاه برای انگلیسیها بهترین گزینه بود تا جایی که خانم «مارگارت تاچر» در 1357، قبل از بدست گرفتن قدرت در انگلیس به ایران سفر و حمایت خود را از شاه اعلام کرد، اما لازم به ذکر است که رضاشاه علیرغم تکیه زدن به انگلیسیها با توهم اینکه انگلیسیها شایدکسی دیگری را جایگزین او کنند، به قلع و قمع اطرافیان خودکه عمدتا انگلوفیل بودند، دست زد. همانهایی که او را در بدست گرفتن قدرت کمک کردند و حلقههای اداری و تشکیلاتی حول او را شکل دادند؛ نظیر «داور»، «تیمورتاش»، «نصرتالدوله فیروز»، «محمدعلی فروغی»، «سیدحسن تقیزاده» «جعفرقلی خان سرداراسعد» و... که آنها را تصفیه کرد. بسیاری از آنها کشته و دیگران منزوی و خانهنشین شدند. البته این افراد اغلب با انگلیسیها ارتباطات قدیمی داشتند، نظیر «جعفرقلی خان سردار اسعد» یا «نصرتالدوله فیروز» که هر دو به شکل خانوادگی و خاندانی با انگلیسیها ارتباط داشتهاند. نکته جالب دیگر این است که حتی وصی شرعی «عبدالحسین فرمانفرما» سفارت انگلیس است. او در وصیتنامهاش اعلام میکند که سفارت انگلیس را وصی شرعی خودم میکنم تا اموالی را که در خارج دارم، سرپرستی کنند. چنین خانوادهای قطعاً میتواند برای رضاشاه خطرآفرین باشد، ضمن اینکه خود نصرتالدوله هم گزینه کودتا بود. یعنی یکی از کسانی بود که انگلیسیها برای کودتا روی او حساب باز کرده بودند. انگلیسیها معمولاً با احتیاط گزینههای دیگری را هم در چنته نگاه میداشتند تا با آن امثال رضاخان را بترسانند و با استفاده از این عامل آنها را بیشتر در منجلاب وابستگی فروببرند.
* بنابراین، ریشه ترس رضاخان و محمدرضاشاه در همین وابستگی آنان به بیگانگان بود. بهطوری که آنان معتقد بودند بیگانگان ما را سر قدرت آوردهاند و هر لحظه هم اراده کنند، ما را برمیدارند. علاوه بر این موضوع، رژیم پهلوی هیچوقت به مردم متکی نبوده است، حتی در بحرانهایی که برای کشور به وجود میآمد. اما در جریان غائله آذربایجان ارتش پهلوی وارد عمل شد...
حقانی: بله، البته در آن یک مورد هم [غائله آدربایجان] محمدرضا پهلوی عملاً نقشآفرین نبود و روحانیت و مرجعیت شیعه بهرغم اینکه دستاندرکار اداره کشور نبود، بیش از محمدرضا پهلوی در این قضیه نقشآفرینی کرد. مرحوم «میرزا آقاعبدالله مجتهد» در شرایطی که فرقه دموکرات تبریز را گرفته و در روز عاشورا در آنجا کارناوال شادی راه انداخته بودند، برای اینکه حداقل دین مردم حفظ شود، تبریز را ترک نمیکند و مردم با تکیه به چنین شخصیتهایی در مقابل فرقه مقاومت کردند. در بحرانهایی که در دوران پهلوی اول و دوم رخ داد، رضاخان و محمدرضاشاه به مردم اتکا نداشتند و اتکایشان به بیگانه بود. غائله آذربایجان را هم مردم ختم کردند و ارتش در 21 آذر بهعنوان فاتح وارد تبریز شد، در حالیکه همه نیروهای پیشهوری فرار کرده بودند و کسی در تبریز نبود و ارتش به جان یک سری آدمهای بیدست و پایی که باقی مانده بودند، افتاد. در کودتای 28 مرداد وقتی شاه برمیگردد، با صراحت به «کرمیت روزولت» میگوید: «من تاج و تختم را مدیون خدا، ملت و شما هستم.» در حالیکه همین ملت در 30 تیر سال 1331 میرفتند که کاخ را زیر و رو کنند و کلک شاه را بکَنند. بنابراین صحبت از مردم، تعارفی بیش نیست. نقش اصلی را انگلیسیها و آمریکاییها داشتند و توانستند او را بار دیگر بر مردم ایران مسلط نمایند. بنابراین چون در بحرانها بهجای مردم به بیگانگان اتکا داشتند، اگر از جانب بیگانه تزلزلی را احساس میکردند، فرو میریختند، کما اینکه شاه در اواخر دهه 30 دچار این تزلزل جدی شد. فکر میکرد آمریکاییها میخواهند دکتر «علی امینی» را سر کار بیاورند و جانشین او کنند. البته آمریکاییها چنین برنامهای داشتند و دکتر امینی هم به اشاره آنها نخستوزیر شد. بعدها «کانون مترقی» هم اضافه شد و ترس از منصور و تیم آمریکایی همراه او شاه را دچار تزلزل کرد و دست به دامان آمریکاییها شد و تعهد کرد، چیزی را که آنها میخواستند، انجام بدهد و آمریکاییها هم پذیرفتند. این تعهد را هم برای از سر راه برداشتن دکتر امینی به آمریکاییها داد.
*محمدرضا پهلوی در نیمه دوم دهه 1320 بهدنبال افزایش اختیارات خود بود؟
حقانی: طبق اسناد و مدارک موجود، از ابتدای سلطنت محمدرضا پهلوی و آمدن آمریکاییها به ایران در جریان اشغال ایران در جنگ جهانی دوم، تمام تلاش محمدرضا پهلوی این است که به شکلی نظر آمریکاییها را نسبت به خود جلب کند. البته در عین حال توسط فردوست و دیگران تلاش میکرد با سفارت انگلیس هم ارتباط داشته باشد. شاه به انگلیسیها میگفت یک شاه قدرتمند برای شما بهتر از یک شاه بیمسئولیت است. از همان موقع سعی کرد قانون اساسی را دستکاری کند و اختیارات پادشاه را افزایش بدهد که این کار را پس از تروری که در 1327صورت گرفت، به انجام رساند و اختیارات خود را افزایش داد، منتها این کار با موافقت انگلیسیها و آمریکاییها صورت گرفت. پیشتر از آن در شرایطی که ایران اشغال بود، تلاش برای متقاعد کردن آمریکا و انگلیس که با یک شاه قدرتمند موافقت کنند، آغاز شده بود. در اسناد آمریکاییها میخوانیم که آنها از سالهای 1324 - 1325 به این نتیجه رسیدند که اگر روی یک شاه قدرتمند سرمایهگذاری کنند، به مراتب بهتر است. به این ترتیب شاه به سمت قبضه کردن تمامعیار قدرت حرکت کرد.
*یکی از مشهورات تاریخ معاصر این است که «جیمی کارتر» شاه را دعوت به رعایت حقوق بشر میکرد. کارتر در جریان مبارزات انتخاباتی خود بیش از همه روی مسائل مربوط به حقوق بشر و صادرات اسلحه از آمریکا تکیه کرده بود و میخواست چهره دموکراتی را از آمریکا پس از جنگ ویتنام ارائه دهد. انگیزههای اصلی کارتر را برای تحت فشار قرار دادن شاه که متحد استراتژیک ایالات متحده بود، چه میدانید؟
حقانی: آمریکاییها خیلی هم در مورد کشور ما قائل به حقوق شهروندی و حقوق بشر نبودند. بعد از 17 شهریور که قضیه انقلاب ایران عمیق و جدی شد، کارتر به شاه گفت: «حرفهایی را که راجعبه حقوق بشر به تو زدم، نادیده بگیر و کار خودت را بکن» و به شکلی جدی از کشتار مردم حمایت کرد. کارتر با ژست حقوق بشر جلو آمد، ولی بعد که منافع نامشروع آمریکا را در خطر دید، نشان داد که در مورد ایران اصراری بر رعایت حقوق بشر ندارد و از جنایات شاه حمایت کرد. بحث حقوق بشر هم به جهت ایجاد حاشیه امن برای حکومتهای دیکتاتوری مطرح شد و الا رژیم آمریکا خود در راس ناقضین حقوق بشر بوده و هست. با این وجود علیرغم شعار حمایت از حقوق بشر ساواک خشونت خود را افزایش داد. در آمریکا خود غربیها میگویند ما نمیدانیم رفتارهای فعلی کارتر در مورد شاه با آن شعارهای حقوق بشری که میداد چه تناسبی دارد؟ این تناقض در گفتار، عمل و رفتار برای خود رسانههای غربی هم ایجاد سوال کرده بود و دائماً این را مطرح میکردند.
* به نظر میرسد شاه در این دوره بیشتر اسیر «توهم توطئه» است...
حقانی: بله هست. در «پاسخ به تاریخ» کاملاً این مطلب روشن است. شاه معتقد است که یا انگلیسیها یا آمریکاییها پشت انقلاب هستند. انتقادات شاه به آمریکاییها و انگلیسیها انتقاد یک رهبر آزاده و مستقل نیست. شاه با بعضی از جناحهای انگلیس و آمریکا درگیر است، ولی با جناحهای دیگر پیوند عمیق دارد و در یک دوره در دعوای جناحی آنها هم وارد میشود. وقتی شاه در انتخابات ریاستجمهوری از رقیب کارتر حمایت کرد، طبیعتاً وقتی کارتر بر سر کار آمد، دچار تزلزل شد و بعضی از انتقاداتی هم که از سوی کارتر یا اطرافیانش مطرح میشود، تزلزل او را شدیدتر میکند، اما این بدان معنی نیست که «جیمی کارتر« یا «برژینسکی» یا «سایروس ونس» میخواستند شاه را تنبیه کنند و یا او را بردارند. آنها منافع کلان خودشان را در منطقه در گرو ثبات ایران با رهبری شاه میدانستند. کارتر در مهمانی شاه، ایران را «جزیره ثبات» نامید. منافع آمریکاییها در گرو آن بود که شاه قدرتمند باشد و در ثبات منطقه کمک کند، ولی شاه چون به غیر آنها تکیه نداشت، در مقابل انتقادات یک نشریه دست چندم آمریکائی و انگلیسی نیز دستپاچه میشد و گمان میکرد که تاریخ مصرفاش به پایان رسیده و میخواهند با مهرهای دیگرعوضاش کنند. غافل از اینکه در انقلاب اسلامی مردم ایران، تمام غرب پشت او ایستاده بودند و ملت آنان را به زبالهدان تاریخ ریختند. وقتی کارتر به ایران آمد، یکی از نکاتی که به شاه تاکید کرد و شاه در آن زمینه فعال شد، بحث سازش اعراب و اسرائیل بود. بحثهای مربوط به قرارداد «کمپ دیوید» در جریان بود و قرار بود «انور سادات» با «مناخیم بگین» دیدار کند و قرارداد «کمپ دیوید» امضا شود. ماموریت شاه این بود که روند سازش را تشدید و تشویق کند و برای همین هم آنها برای شاه در سرکوب مردم اختیار ویژهای را قائل شدند و بعد از آن بود که آن مقاله کذایی به اسم رشیدی مطلق را علیه امام خمینی(ره) نوشتند. فکر میکردند که میتوانند کارهایشان را با سرکوب پیش ببرند.
* در ماههای آخر حکومت محمدرضا پهلوی، رویکرد آمریکا و انگلیس نسبت به تداوم سلطنت چگونه بود؟
حقانی: در آخرین ماههای سلطنت شاه، دو سفیر آمریکا و انگلیس یعنی «پارسونز» و «سولیوان» میگویند شاه در این اواخر به شکلی جنونآمیز از ما طلب مشروعیت میکرد و هر وقت ما را میدید، میپرسید: «آیا من هنوز مورد تایید شما هستم؟ آیا میخواهید من هنوز باشم؟» این حرفهای یک پادشاه یا رهبر مستقل نیست و هیچ تناسبی با فردی که چشم آبیها و مو بلوندها را مورد انتقاد قرار میدهد، ندارد. موضع آنها هم حمایت جدی از شاه و تلاش برای حفظ او بود تا جایی که حتی بعد از رفتن شاه از ایران آنها به دنبال انجام عملیات کورتاژ در ایران بودندکه با تدبیر امام خمینی(ره) نقشه آنها نقش برآب شد.
*همه این اسناد گویا هستند و تبیین شما هم دقیق است، اما شاه که مختصات کار را میدانست و آگاه بود که یک آدم دستنشانده است. از طرف دیگر هم مطلع بود که قدرت مانورش چقدر است و اگر بحرانی پیش بیاید، باید از انگلیسیها و آمریکاییها طلب مشروعیت کند. احتمالاً میدانست که مردم با او همراه نیستند؛ یا شاید هم عقل سیاسیاش درست کار نکرد و در جاهایی دچار توهم شد...
حقانی: بله. جاهایی هم دچار توهم شد که مردم، او را میخواهند!
* در بعضی از متون آمده که محمدرضا میگوید: «من که این همه کار کردهام برای طبقات متوسط. دانشگاه راه انداختهام و مدرنیزاسیون را شروع کردم، اما چرا این مردم علیه من شعار میدهند؟» ظاهراً مثل اینکه این سوال هنوز برایش وجود داشت و نمیتوانست باور کند که مردم از او روی برگرداندهاند؛ ولی چه محاسبهای او را به این نقطه میرساند که ژستهای ضد غربی بگیرد و علیه اروپاییهای موبور و چشمآبی حرف بزند؟
حقانی: حکایت ایران و رژیم پهلوی - چه رضاخان و چه محمدرضا پهلوی - در واقع حکایت خاندان و پادشاهان وابستهای است که با اربابی مواجه شدهاند که بهرغم دوشیدن کشور و دادن فرصت غارت به او، شانی برای او و کشورش قائل نیستند. این حکایت ما در دوره پهلوی اول و دوم بود، به این معنا که سیاست انگلیسیها و آمریکاییها در ایران پیشرفت و توسعه کشور ما نبود. غرب از همان ابتدا که با ما مواجه شد، برخلاف مواجههای که با عثمانی و ژاپن داشتند، مواجههشان با ما نوع خاصی بود.
*منظورتان رفتار استعمارگرانه است؟
حقانی: هم استعمارگرانه و هم نابودگرانه. آنان بنا داشتند هم ایران را استعمار کنند و هم ریشهاش را از بیخ بکنند. دو مثال برای شما میزنم که کاملاً این سیاست را نشان میدهد. همزمان با ما ژاپن هم در مدار تجددطلبی وارد شد، یعنی مواجهه با غرب برای ژاپن، ایران و عثمانی رخ داد. در ایران «میرزاحسینخان سپهسالار» صدراعظم و در عثمانی «مدحت پاشا» و «فواد پاشا» که نخستوزیران اصلاحطلب بودند، بر سر کار آمدند. اصلاحطلبی را هم به این معنا بگیرید که میخواهند ساختار سنتی را تغییر بدهند و مدرنیزاسیون غربی را پیاده کنند. «ایتو» در ژاپن هم صدراعظمی بود که میخواست کشورش را احیا کند. ژاپن یک جزیره بود و در معادلات بینالمللی آن دوره چندان به حساب نمیآمد. البته درگیریهایی میان چین و ژاپن وجود داشت، اما بنای سیاست بینالمللی نابودی ژاپن نبود. در مورد عثمانی هم این کشور در تقابل با روسیه بود و غرب هم همین وضع را داشت، بنابراین غرب نمیخواست دشمن دشمنش ضعیف شود. به عثمانیها فشار میآورند و میگفتند باید حتماً اصلاحات را انجام بدهید و انگلیسیها هم برای عثمانی شرط میگذاشتند که اگر این اصلاحات را انجام ندهید، ما شما را نابود میکنیم. اصلاحات را انجام بدهید تا کشور پیشرفت کند و حتی شاید برخی از صنایع را هم در اختیارشان میگذاشتند، اما در ایران شرایط بهگونهای دیگر بود. راهآهن در عثمانی بهعنوان یک زیرساخت کشیده شد، ولی در ایران به هیچوجه اجازه این کار داده نشد. در دوره رضاشاه هم که اجازه دادند، راهآهن یک خط استراتژیک بود که به درد هیچ چیز جز تحرکات نظامی و موارد حساس و حادی که انگلیسیها با آن مواجه میشدند، نمیخورد.
*مگر راهآهن به مثابه ناوگان حمل و نقل نیست؟
حقانی: خیر نیست. ایرادی هم که در مجلس به راهآهن میگیرند، همین است. متاسفانه اینها مواردی هستند که بعضیها از سر ناآگاهی و بیسوادی و برخی هم به دلیل اینکه این کشور سالها در دوره قاجار درجا زده بود و حالا یک ریل راهآهن کشیده شد، آن را بهعنوان پیشرفت مطرح میکنند، در حالیکه همین خط را به «احمدشاه» گفتند، اما او نپذیرفت و گفت «خطی را میپذیرم که شرق و غرب ایران را به هم و بنادر ایران را به شهرهای بزرگ وصل کند»، در حالیکه راهآهن رضاخان را با افتخار اعلام کردند که از کنار هیچ شهر بزرگی در ایران عبور نکرد. یعنی از بیابان و روستاها رد شد، اما از هیچ شهر بزرگی رد نشد.
*یعنی عقل یک بچه مثل احمدشاه میرسید که چه راهآهنی به درد ایران میخورد و عقل رضاخان نمیرسید؟
حقانی: هر دو میدانستند چه خط آهنی به درد ایران میخورد، ولی رضاخان پذیرفت خط آهنی را که انگلیسیها میخواهند بکشد، اما احمدشاه نپذیرفت و به همین دلیل هم سرنگون شد و رضاشاه آمد. این نگاه غربیها به شاه و کشور بود. ایران وضعیت خاصی داشت و ما ناخواسته هممرز بریتانیا شده بودیم. آنان از آن سر دنیا آمدند و هندوستان را گرفتند و همسایه ما شدند. فکر انگلیسیها این بود که اگر ایران مانند زمان نادر قدرتمند شود، احتمال دارد فیلاش یاد هندوستان کند و به هند لشکر بکشد و به بریتانیا بگوید چرا از اروپا آمدهای که هند را بگیری؟ من میخواهم هند را بگیرم. برای همین وقتی «آغامحمدخان» بر سر کار آمد و تلاش کرد به ایران انسجام بدهد، غربیها هراسناک شدند. به نظر میرسد قتل «آغامحمدخان» هم یک قتل معمولی و سر خربزه خوردن نباشد! چون میگویند غلامان آمدند و خربزه نیمخورده شاه را خوردند و شاه هم غضب کرد، منتها به شاه گفتند حالا اینها را نکش، صبح بکش و اینها هم آمدند و شاه را قبل از صبح کشتند. با توجه به موقعیت ایران و شرایط منطقه و تحولات بینالمللی به نظر میرسد پشت پرده ماجرای دیگری بوده است.
* درست در همین مقطع بریتانیا از قدرت گرفتن ایران میترسد و به فکر میافتد که ایران نباید قوی شود. بعد هم این ترس وجود داشت که راه ایران برای هر دولت دیگری که میخواست هندوستان را از چنگ بریتانیا بیرون بکشد، مورد استفاده قرار بگیرد. اگر کسی آقای هندوستان میشد به عبارتی آقای جهان میشد. فرانسویها، روسها و آلمانیها هم تلاش میکردند بهنحوی این طعمه را از دهان انگلیس بیرون بکشند...
حقانی: بله. بهترین راه برای رسیدن به هندوستان، ایران بود. ایران کلید فتح هندوستان است، بنابراین انگلیسیها میدانستند که اگر ایران به دست آنها بیفتد، آسیب جدی میبینند. برای همین به این نتیجه رسیدند که از ایران به عنوان حفاظ هندوستان استفاده کنند. این آخرین شانی است که برای ایران قائل هستند. روسها هم به این نتیجه میرسند که باید ایران را بگیریم و از این طریق به هندوستان دست پیدا کنیم و ما آقای جهان شویم. فرانسویها و آلمانیها هم، چنین تکاپویی داشتند. فرق ما با عثمانی و ژاپن این شد که استعمارگران ایران را بهعنوان یک «سرزمین پوشالی» قلمداد کردند و انگلیسیها به این نتیجه رسیدند که اگر ایران قدرتمند شود، هم خودش خطرناک میشود و هم اگر کشوری مثل روسیه آنجا را بگیرد، میتواند از ظرفیتهای آن در جهت منافع خودش استفاده کند، لذا مبنای سیاست آنها در قبال ایران تضعیف ایران شد. «سِر گور اوزلی»، سفیر انگلستان در آن مقطع میگوید: «برای صیانت از منافع انگلستان در هند، ایران باید در وحوشت و بربریت نگه داشته شود.» این عین عبارت اوست. همین اوزلی نقشآفرین اصلی در قرارداد گلستان و کشیدن ما پای میز مذاکره و از دست رفتن قفقاز است. روسها هم از طرف دیگر میخواستند ایران را نابود کنند و عملاً هم این کار را کردند. جلوی توسعه ایران را گرفتند و اجازه ندادند راهآهن کشیده شود. حتی راههای شوسه معمولی را هم اجازه ندادند ساخته یا تعریض و مرمت شوند. با کشتیرانی ایران و سد زدن روی کارون مخالفت کردند. اینها تکاپوهایی بود که در دوره قاجار صورت گرفت.
*علاوه بر سیاستهای انگلیس در قبال ایران و نقشآفرینی عمال بیگانه، افراد وابسته داخلی هم عاملی برای عدم توسعه شناخته میشوند...
حقانی: «میرزا حسینخان سپهسالار» یکی از عوامل و موانع توسعه ایران بود. یعنی واقعاً نمیدانست اینها این برنامه را برای ما داشتند؟ و بعد میگوید ما باید از اروپاییها -که منظورش همان انگلیسیها بود- تبعیت کنیم.آیا واقعاً میرزا ملکمخان نمیدانست؟
* پس «میرزا حسینخان سپهسالار» یا «میرزا ملکمخان» وقتی به اروپا اشاره میکنند، در واقع منظورشان انگلیس است؟
حقانی: البته بعضیها مدل فرانسه را هم در نظر دارند. میرزا حسینخان چون تحصیلکرده فرانسه است، مدل فرانسوی را هم مد نظر داشت، امادرچارچوب منافع انگلستان.
*میرزا ملکمخان هم در آثارش ارجاعاتی به فرانسه میدهد...
حقانی: بله، او اصلا شانی برای ایرانی و استعداد او قائل نیست و اقتباس بیچون وچرا از انگلیس و غرب را توصیه میکند. تقیزاده که شعار «از فرق سر تا ناخن پا فرنگی شدن» را سرمیدهد، شاگرد این مکتب و تحت تاثیر میرزا ملکم است. در این ماجرای امتیازدادن، عملاً انگلیس است که دست برتر را دارد و امتیازات را در ایران میگیرد. «رویتر»، «روتاری»، «تنباکو» و «بانک شاهنشاهی» از جمله 70 امتیازی است که انگلیسیها در دوره قاجار از ایران میگیرند. متقابلاً روسها هم همینطور بودند. مبنا نابودی ایران بود.
این سیاست در دوره پهلوی حتی تا پایان آن رژیم ادامه داشت. در زمان محمدرضا پهلوی، «پارسونز» به سرمایهگذاران انگلیسی توصیه میکند و میگوید اولاً به ایران که رفتید فقط دنبال فروش جنس باشید. دنبال سرمایهگذاری نباشید. ثانیاً اگر هم مجبور به سرمایهگذاری شدید، سرمایهگذاریای کنید که منجر به فروش کالا شود. ثالثاً چنانچه مجبور به سرمایهگذاریای بودید که منجر به فروش کالا شد، فقط در صنایع مونتاژ سرمایهگذاری کنید. خباثت تا این حد است. این سیاست از انگلیسیها به آمریکاییها هم منتقل شد، به همین دلیل رضاشاه و محمدرضا که در اوج نوکری و سرسپردگی بودند نیز توان ساختن کشور را نداشتند و ادعای محمدرضا درخصوص آبادکردن ایران و توقع سپاسگزاری از مردم کاملاً بیپایه است. آمار و ارقام و اعترافات دستاندرکاران آن رژیم کاملاً پوچ بودن این ادعاها را ثابت میکند. مگر بیشتر از این میشود اختیار و امکانات یک کشور را به بیگانگان داد. حتی نخستوزیر را هم آنها تعیین میکنند و بعد شاه میرود و التماس میکند که هر چه از او میخواهند بگویند تا برایشان انجام بدهد، اما عملا هیچ صنعت پایهای در ایران شکل نگیرد.
* کارخانه را در اینجا تاسیس میکردند، اما محصولش را با هواپیما مستقیم برای اروپا میبردند و اجازه نمیدادند وارد بازار ایران شود. این روش پسااستعماری در قبال کشورهای جهان سوم بود...
حقانی: بله. اگر کاری صورت میگرفت، برای استفاده از نیروی کار ارزان در ایران و ظرفیتهای کشور بود. میتوانیم بگوییم ما تقریباً هیچ صنعت مادری را از غربیها نگرفتیم. راهآهن را هم با اوصافی که ذکر شد(یعنی غیر اقتصادی بودن و استراتژیک بودن خطی که از بنادر متروکه شاهپور در جنوب به بندرگز در شمال کشیده شد) انگلیسیها چراغ سبزی نشان دادند و آلمانیها آمدند و کشیدند. راهآهن با پول ما و کارشناسی آلمانیها کشیده شد و نفعش را آنها بردند. خودشان سرمایه نمیگذاشتند. نمونه دیگرش ذوبآهن بود. انگلیسیها و آمریکاییها آنقدر ذوبآهن را ندادند تا شاه رفت و از روسها گرفت. آنها هم صنعت دست چندم را به شاه دادند. در مساله هستهای هم آنقدر بازی در آوردند تا پای ژاپن در ماجرا باز شد و بعد هم به انقلاب خورد و نه تنها تایید قبلی را نکردند، بلکه ممانعت و تحریم کردند و شد این بساطی که برای کشور درست کردهاند. شاه نوکری است که نوکری میکند، ولی ارباب حداقلها را هم به او نمیدهد. اگر شاه داد و فریاد میکند برای این است که به او میگویند باید بحرین را بدهی که میدهد و در ازای آن چیزی هم برای کشور نمیگیرد. شاهی که هم خودش و هم پدرش را انگلیسیها سر کار آوردهاند و در 28 مرداد هم آمریکاییها او را به اریکه سلطنت بازگرداندند، در معرض این قرار میگیرد که مملکتت را هم فروختی. خاطرات علم را بخوانید. شاه با علم گفتوگو میکند و میگوید: «ما که داریم بحرین را واگذار میکنیم، نکند فردا به خیانت متهم شویم؟ به انگلیسیها بگو دست کم دو تا امتیاز هم به ما بدهید.» دو تا امتیازشان هم این بود که جزایر خودمان را به خودمان برگرداندند. آن هم به شکل استخوان لای زخم که تاکنون نیز مورد ادعای واهی امارات ساخته دست انگلیس است.
.
.