روز 28 مرداد یادآور کودتای ننگین و سیاهی است که شیرینی نهضت ملی شدن صنعت نفت را در کام ملت ایران تلخ کرد. پس از پیروزی قیام سی تیر به رهبری آیتالله کاشانی که باعث روی کار آمدن مجدد دکتر محمد مصدق شد، مصدق در صدد افزایش اختیارات خود و محدود کردن اختیارات مجلس شورای ملی برآمد و بنای اختلاف با آیتالله کاشانی را گذاشت. بدین ترتیب او بدون توجه به نقش و رهبری آیتالله کاشانی در قیام سی تیر که منجر به روی کار آمدن مجدد او شد، به پیاده نمودن شعار «جدایی دین از سیاست» پرداخت و برخی روحانیون و نزدیکان آیتالله کاشانی را دستگیر کرد. عوامل داخلی و خارجی نیز آنچنان شخصیت این مرد روحانی بزرگ و شریف را لکهدار کردند که شاید بتوان آن را در تاریخ ایران بیسابقه دانست. طرح کودتای نظامی 28 مرداد را باید در اصل، یک طرح انگلیسی دانست. انگلیس که پس از کوتاه شدن دست خود از صنعت نفت ایران، منابع بسیاری را در منطقه و خصوصا ایران از دست داده بود، با قطع امید از رسیدن به توافق، وارد مطالعه طرح یک کودتای نظامی شد. در ابتدا آمریکا مخالف بود اما پیروزی آیزنهاور در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا باعث تغییرات عمدهای در سیاست خارجی آمریکا شد. کرمیت روزولت رییس اداره خاور نزدیک سازمان سیا به فرماندهی عملیات انتخاب شد و آمریکا و انگلیس، ستاد مشترکی را در ایستگاه اطلاعاتی انگلیس در قبرس تشکیل دادند و عملیات کودتا را طرحریزی کردند. اگرچه اجرای نقشه کودتا در 25 مرداد شکست خورد و شاه از ایران فرار کرد اما سستی مصدق و دلایل مختلف دیگر باعث شد که در 28 مرداد 1332 کودتا عملی شود و سرلشکر فضلالله زاهدی مجری طرح کودتا به جای مصدق نخست وزیر شد و بدین ترتیب با قبضه شدن قدرت در دست استبداد داخلی و استعمار خارجی یکی از ننگینترین دورههای استبداد در تاریخ معاصر ایران رقم خود و باعث حاکمیت 25 سال دیکتاتوری محمدرضا شاه با حمایت مستکبرین و خصوصا آمریکا گردید. این واقعه تاریخی درسها و عبرتهای فراوانی برای ملت ایران به همراه د اشت و به عنوان یکی از تلخترین روزها در تاریخ ایران ثبت شده است. در مورد کودتای 28 مرداد به این مقاله هم نگاه کنید:
***
فرار یک دیکتاتور به روایت تصویر
آنچه ثریا اسفندیاری؛ همسر دوم شاه از حالات او در روزهای اقامت در رم نقل میکند حاکی از آن است که وی در آن روزها کاملا خود را باخته بود...ادامه مطلب
***
نامه آیتالله کاشانی را من به مصدق دادم
«مرقومه حضرت آقا، توسط آقای حسن آقای سالمی زیارت شد. اینجانب مستحضر به پشتیبانی ملت ایران هستم!» این یک سطر پاسخ دکتر محمد مصدق به نامه عصر 27 مرداد ِآیت الله کاشانی، نام دکتر محمد حسن سالمی را در تاریخ نهضت ملی ایران ماندگار کرد. سالمی اینک در عین کهولت، روحیه ای بانشاط دارد و لحظهای را در بررسی و تحلیل وقایع نهضت ملی فرو نمیگذارد. از او دو کتاب خاطرات در ایران و آمریکا منتشر شده که نگاه او را به وقایع آن دوران نشان میدهد...ادامه مطلب
***
جاسوسی که روابط ایران و انگلیس را احیا کرد
پدرم 28 مرداد گفت: معلوم بود که بار کج به منزل نمی رسد
مهندس سیدابوالحسن کاشانی، فرزند آیت الله سیدابوالقاسم کاشانی در دوران نهضت ملی ایران، در سنین جوانی به سر میبرده و شاهد بسیاری از رویدادهای آن مقطع بوده است. او هم اینک چند سالی است که به کار بازسازی منزل تاریخی پدر در خیابان پامنار تهران است تا آن را به مرکزی برای نشر افکار و آشنایی جوانان با پیشینه مبارزاتی آیت الله مبدل سازد. روایت او از علل و زمینه های چالش آیت الله کاشانی با دکترمصدق، از خاطرات شخصی وی مایه میگیرد و همین، این گفت و شنود را خواندنی تر کرده است... ادامه مطلب
***
بیمخی که پول و زمینش را شاه تامین میکرد
***
انتصاب نخست وزیر کودتا+سند
فرمان انتصاب فضل الله زاهدی به نخست وزیری به امضای محمد رضا پهلوی
راوی ارجمند خاطراتی که در پی می آید، از مبارزان دیرپا و صدیق استقلال و آزادی ایران در 6 دهه اخیر است. حاج هاشم امانی در دوران نهضت ملی ایران، از اعضای فعال جمعیت فدائیان اسلام بود و همین تحلیل وی از وقایع آن دوره را، از گفتههای بسیاری از سیاسیون متفاوت میسازد. امانی در سال 1343 نیز به اتهام مشارکت در اعدام حسنعلی منصور به حبس ابد محکوم شد و 13 سال را در زندان های رژیم شاه سپری کرد.
جنابعالی به لحاظ عضویت در جمعیت فدائیان اسلام با افکار و آرمانهای این گروه و شخص شهید نواب صفوی آشنائی کامل دارید. به نظر شما تفاوت نگاه آنها با مرحوم آیتالله کاشانی در چه بود؟
شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام معتقد بودند رژیم شاهنشاهی باید کلاً ریشهکن و حکومت اسلامی مستقر شود، اما آیتالله کاشانی به انقلاب دستکم در آن برهه اعتقاد نداشت و مثل جبهه ملیها معتقد بود باید با اصلاحات و به شکلی مسالمتآمیز جامعه را تغییر داد. به همین دلیل هم به جبهه ملی و دکتر مصدق نزدیک و از نواب صفوی و فدائیان اسلام دور شد.
با این اوصاف اختلاف ایشان با دکتر مصدق وجبهه ملی راچگونه تحلیل می کنید؟
هرچه زمان پیش می رفت، آیتالله کاشانی متوجه می شدکه انتصابهای دکتر مصدق روی اصول نیست، از جمله انتصاب سهامالسلطان بیات از جاسوسان انگلیس در رأس امور نفتی و سرلشکر وثوق به وزارت دفاع. او همان کسی است که در 30 تیر عدهای از کفنپوشانی را که از کرمانشاه برای کمک به مردم تهران آمده بودند، در کاروانسراسنگی به گلوله بست!ویا مثلا انتخاب سرتیپ دفتری به ریاست گارد گمرک. او کسی است که با نردبام وارد خانه آیتالله کاشانی شد و به او سیلی زد! و ایشان را به قلعه فلکالافلاک تبعید کرد. با این کارهای دکتر مصدق،میتوان گفت که بالاخره آیتالله کاشانی هم به همان نتیجهای رسید که مرحوم نواب قبلاً رسیده بود.
شما در جریان سنگباران منزل آیتالله کاشانی حضور داشتید؟
بله، آن شب به منزل ایشان در پامنار رفتیم، منتهی جمعیت زیاد بود و ناچار در خیابان ماندیم.
قضیه از چه قرار بود؟
عدهای که میگفتند مربوط به جبهه ملی هستند، تحت حمایت پلیسها که با سرنیزه پشت سر آنها ایستاده بودند و از آنها حمایت میکردند، ریختند و خانه آیتالله کاشانی را سنگباران کردند. در آن حادثه، فردی به اسم حاج محمد حدادزاده ازمریدان آیت الله کشته و یک نفر هم زخمی شد. عدهای میگفتند موقعی که داشتند حدادزاده را به بیمارستان میبردند، داریوش فروهر با چاقو به او حمله کرد! اما عده ای دیگر هم میگفتند آجر به سرش خورد و زخمی شد. نزدیکی خانه کامیون آجری را خالی کرده بودند و با آنها به خانه حمله میکردند.البته به جلسات فدائیان اسلام هم به همین ترتیب حمله میکردند.
از جریان ترور شخصیت آیتالله کاشانی چه خاطراتی دارید؟آنها به چه شکل این جریان جنگ روانی را دررسانه ها دامن می زدند؟
روزنامههای جبهه ملی و همین طور تودهایها عکس آیتالله کاشانی را با عمامهای که نقش پرچم انگلیس روی آن بود چاپ میکردند! در حالی که ایشان یک عمر علیه انگلیسیها و منافع آنها در ایران جنگیده بود. گاهی هم اعلامیه فوت آیتالله کاشانی را پخش میکردند و میگفتند: جنازه ایشان در سفارت انگلیس هست! خلاصه از آزار و اذیت ایشان هیچ فروگذار نکردند و هر نسبتی که به ذهنشان میرسید به ایشان دادند.
ارزیابی شما از کارنامه سیاسی دکتر مصدق چیست؟ پس از 60 سال به باور شما، چه عواملی باعث شد که پیروزی بزرگ 30 تیر، نهایتا به شکست مبتذل 28 مرداد منتهی شود؟
عدهای میگویند خائن بوده است، برخی هم میگویند وابسته بوده است. من میگویم باید مسئله را باجزئیات آن دید واز کلی گویی پرهیز کرد.مثلا در دوره نخستوزیری دکتر مصدق و در طول آخرین انتخابات یعنی انتخابات مجلس هفدهم، حدود 60، 70 نفر کشته شدند!یعنی قربانی تشکیل مجلسی شدند که حامی دکتر مصدق باشد. آن وقت مصدق وحامیانش که این قدر دم از آزادی و رأی مردم میزدند، وقتی مجلس با سیاستهایشان مخالفت کرد، مجلس را منحل کردند.مشکل دکتر مصدق این بود که متوجه نشد اگر قدرتی هم دارد، به خاطر حمایت آیتالله کاشانی وبدنه متدین جامعه از اوست. چنان غرور او را گرفته بود که وقتی آیتالله کاشانی در روز 27 مرداد به او هشدار داد که حواسات را جمع کن، قرار است کودتا شود، با نهایت غرور جواب داد: من مستظهر به پشتیبانی ملت هستم! همین غرور باعث شد در روز 28 مرداد هیچکس برای طرفداری از دکتر مصدق به میدان نیاید و خانه او هم توسط مأموران کودتا محاصره شد، طوری که مجبور شد از بالا پشتبام فرار کند.
دکتر مصدق در انتخاب اعضای کابینهاش واقعاً اشتباهات زیادی را مرتکب شد و در مجموع آدمهای خوبی نبودند. خودش هم که شاهزاده قاجاری بود و خبر از درد و بدبختی مردم نداشت. دین و ایمان درست و حسابی هم نداشت و یک بار در ماه رمضان موقعی که داشت پشت تریبون مجلس سخنرانی میکرد، آب خورد! اگر کسی بیمار باشد و به هر علتی نتواند روزه بگیرد مشکلی نیست، ولی کسی از نخستوزیر یک ملت مسلمان توقع ندارد که در ماه رمضان، جلوی چشم بقیه روزهخواری کند! یا یک بار عکسش را در روزنامهها انداخته بودند که داشت دست ملکه ثریا را به سبک اروپائیها میبوسید! این جور کارها از دید مردم پنهان نمیماند.از همه بدتر این بود که در طول دوره نخستوزیری اغلب در خانه و در رختخواب بود و میخواست یک کشور آشوبزده را از زیر پتو اداره کند! کشوری که در آن حادثه مهمی مثل ملی شدن صنعت نفت اتفاق افتاده بود و کسانی مثل جمال امامی که جاسوس انگلیس بود، نماینده مجلساش بودند.
پس شما بخش اعظم شکست نهضت ملی ایران را ناشی از رویکردها وسیاست های دکتر مصدق میدانید؟
الاتن وپس از گذشت 6 دهه،حتیی بسیاری از کسانی که با دکتر مصدق کار میکردند هم به این نتیجه رسیده اند که میشد بهتر از آن ،عمل کرد. همه کسانی که به دکتر مصدق کمک کردند به نخستوزیری برسد، توقع داشتند او این نهضت را به ثمر برساند، اما با این که بعد از ملی شدن نفت از تمام تأسیسات نفتی از انگلیس خلع ید شد، تنها یک کشتی 30 هزار تنی نفت صادر کردیم که آن را هم یا غرق کردند یا جلویش را گرفتند. در مجموع در کل دوره دکتر مصدق نتوانستیم نفتی صادر کنیم، به همین دلیل به نتیجه نرسیدن ملی شدن نفت و قرارداد با کنسرسیوم را ناشی از سیاستهای غلط دکتر مصدق میدانم که متأسفانه به بدترین وجهی هزینه آن را پرداخت.
به نظر شما علل وزمینه های وقوع کودتای 28 مرداد چه بود؟ بستر این رویدا را چه عواملی رقم زد؟
به نظر من قبل از این که امریکا موقعیت را برای انجام کودتا مناسب ببیند، دکتر مصدق با مشکلاتی که برای کشور به وجود آورد و با انتخابهای نادرست اعضای کابینه و ضعفهای زیادی که از خود نشان داد، مردم را دلسرد کرد. او به گروههای چپ و تودهایها حسابی میدان داد و همین کار مردم متدین ایران را نسبت به او بدگمان کرد. در 25 مرداد که شاه فرار کرد و به ایتالیا رفت، تودهایها همه خیابانهای شهر را اشغال کردند و شعارهای تند دادند. بسط ید چپیها واقعاً مردم را نگران کرده بود. خود من آن شب در مسجد لرزاده بودم و دیدم که مردم نگران کمونیست شدن کشور هستند. همه آنها دکتر مصدق را مقصر میدانستند که به چپیها امکانات و آزادیهای بیحد و حصر داده بود، برای همین مردمی که در 30 تیر 1331 برای برکناری قوام با فرمان جهاد آیتالله کاشانی به خیابانها ریختند و خون دادند و دولت قوام را سرنگون کردند، در 28 مرداد کوچکترین حرکتی نکردند.
به نظر من خود دکتر مصدق زمینه را برای کودتا مستعد کرد، اما همه تقصیرها را به گردن ملت انداخت. او با بیرون راندن نیروهائی که در ملی شدن صنعت نفت به او کمک کرده بودند و با بازداشت و سرکوب عوامل مؤثر در نهضت مردم را از خود ناامید کرد. این مسائل باید بدون تعصب بررسی شوند.
فدائیان اسلام در باره 28 مرداد چه نظری داشتند؟
آنها دکتر مصدق را مستحق چنین عاقبتی میدانستند. آنها هیچ واکنش خاصی به کودتا نشان ندادند، اما بعدها با سپهبد زاهدی کشمکشهائی پیدا کردند.وبر علیه او اعلامیه ها واقداماتی داشتند.
"پرونده ای برای کودتای 28 مرداد/7"
استاد رضا سجادی، گوینده پرسابقه رادیو ایران، هم اینک عمری نزدیک به یک قرن دارد. او به دلیل سوابق خانوادگی خود با قوام السلطنه در شهر مشهد، با وی ارتباطی صمیمی یافت و در دوران مجری گری خود در رادیو،اعلامیه معروف قوام پس از انتصاب به نخست وزیری را با حرارت تمام قرائت کرد! پیامدهای این اقدام، پس از قیام 30 تیر دامنگیر وی گشت که داستان آن را در این گفت وشنود خواهید خواند.
نام شما با خواندن اعلامیه مشهور قوامالسلطنه با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگرآمد» در رادیو، با واقعه 30 تیر گره خورده است. چه شد که تصمیم گرفتید در رادیو مشغول کار شوید؟
در 4 اردیبهشت سال 1319 رادیو یک آزمون ورودی برای استخدام گوینده گذاشت که من شرکت کردم و نمره اول را آوردم. در این آزمون وروردی 30، 40 نفری شرکت کرده بودند و رادیو فقط چهار نفر میخواست. یادم هست مرحوم نصرتالله محتشم نفر دوم شد و ابوالقاسم طاهری که بعدها رفت لندن سوم و فتحالله موثقی چهارم شد. مرحوم محتشمی که رفت تئاتر و بعدها چهره هایی مانند آقایان رضوی و تقی روحانی آمدند.
تا کی در رادیو بودید؟
تا سال 1341.
چه شد دیگر به گویندگی ادامه ندادید؟
یک روز دکتر امینی مرا احضار کرد و گفت: تفسیرهائی که در رادیو میخوانی مقامات شوروی را گلهمند کرده است، صلاح نیست به رادیو بروی! من هم دیگر گویندگی نکردم و سرپرست تبلیغات شدم. چند سالی شهردار مشهد، اصفهان و رشت بودم. بعد به خوزستان رفتم و معاون استاندار و مدتی هم سرپرست شهرداری شدم. در سال 47 که در جنوب خراسان زلزله آمد، به نیابت از مرحوم پیرنیا، برای رسیدگی به وضعیت آن منطقه به آنجا رفتم. مدتی قائممقام دکتر خطیبی که مدیرعامل شیر و خورشید سرخ بود شدم و در گناباد خدمت کردم.
ظاهراً مدتی هم وکیل مجلس بودید؟
بله، در سال 50 از بجنورد وکیل مجلس شدم و تا سال 57 وکیل بودم. بعد هم که انقلاب شد و حقوق بازنشستگی ما را هم قطع کردند!
بعد از انقلاب در رادیو فعالیتی نداشتید؟
خیر، فقط هر سال در روز 4 اردیبهشت، در سالگرد رادیو از من دعوت میکنند که میروم و چهار کلمهای حرف میزنم! در دوران ریاست آقای لاریجانی بر صدا و سیما هم یک بار از من دعوت کردند و رفتم سه ساعتی درباره تاریخچه رادیو حرف زدم و گفتم با چه مشقتی و با چه وسایل ابتدائی کار میکردیم.
شما با مرحوم دکتر ضیاءالدین سجادی نسبتی دارید؟
بله، ایشان برادرم بودند. ماجرای شناسنامه گرفتن برای ایشان هم شنیدنی است. سید ضیاء پدر ما را به زندان مشهد انداخته بود. کسی میرود و به ایشان خبر میدهد صاحب پسری شدهاند. ایشان میگویند با این که سید ضیاء مرا به زندان انداخته است، اسم پسرم را بگذارید ضیاءالدین!
خودتان کی به دنیا آمدید؟
در واقع در سال 1299، اما از روی شناسنامه 1301. 94 سال از خدا عمر گرفتهام.
ولی ماشاءالله همچنان سرزندهاید!
شاید به این دلیل است که در عمرم هرگز ماشین نداشتهام، رانندگی هم بلد نیستم و همیشه راه رفتهام!
برگردیم به رویداد 30 تیر. از کی با قوامالسلطنه آشنا شدید؟
اول بگویم ممنونم که از من خواستید درباره مسائل تاریخی با شما حرف بزنم. خیلی وقت است دیگر کسی این جور چیزها را از من نمیپرسد... .
چرا خاطراتتان را نمینویسید؟
نوشتهام. از شهریور 20 به این طرف هر چه را که شاهد بودهام نوشتهام. قرار شده است چاپ شود...
از قوامالسلطنه میگفتید؟
بله، عرض کنم پدربزرگ بنده آسید مصطفی سرابی از وعاظ خراسان و پدرم آسید مرتضی مجتهد سرابی از مجتهدین مشهور خراسان بودند. قوامالسلطنه هم مدتی استاندار خراسان بود و پس از این که عزل شد هم، همیشه پیش پدربزرگم میرفت. بعد از شهریور 20 به تهران آمدم. قوامالسلطنه نخستوزیر و بعد از مدتی برکنار شد. در روزنامه اطلاعات کار میکردم و همکاری به اسم علی جلالی داشتم. او بعداً حزبی تشکیل داد و روزنامهای به اسم میهنپرستان منتشر کرد. یک روز به من گفت تو که با قوام سابقه خانوادگی داری چرا نمیروی و با او مصاحبه نمیکنی؟
چه سالی؟
سال 21. خلاصه من رفتم و با او مصاحبه کردم و دادم به جلالی و خودم رفتم مسافرت. دو سه روز بعد که برگشتم دیدم مصاحبه در روزنامه میهنپرستان چاپ شده است. بعد معلوم شد یکی از حقهبازهای حزب توده به اسم نامور در چاپخانه، در آخر مصاحبه از خودش سئوال بیخودی را به مصاحبه اضافه کرده که سخت قوام را رنجانده بود! آن موقع مورخالدوله سپهر وزیر پیشه و هنر و من رئیس مطبوعات آن وزارتخانه بودم. به من گفت: بهتر است در این قضیه هیچ کسی را واسطه نکنی و خودت مستقیم بروی پیش قوام و قضیه را برایش توضیح بدهی. من همین کار را کردم. اول قوام با عصبانیت هر که دلش خواست بار من کرد! بعد که آرام شد و قضیه را برایش تعریف کردم، پرسید: «تو از کدام سجادیها هستی؟» جواب دادم سجادیهای مشهد، پدرم فلانی بود و پدربزرگم فلانی. این را که شنید خیلی محبت کرد و از آن به بعد دیگر همیشه به دیدنش میرفتم و همیشه تشویقم میکرد که فلان مطلبی را که در رادیو گفتی خوب بود و آن شعر را خوب خواندی و از این حرفها.
شخصیت قوام را چگونه ارزیابی میکنید؟
بینظیر و عجیب و غریب! بسیار انسان متین و باسوادی بود. منزلش محفل ادبا و وزرا بود. در سال 24 که نخستوزیر شد، قرار بود موقعی که به مسکو میرود من همراهیش کنم، اما گفت: حزب توده فشار آورده است که حمید رضوی با من بیاید. بعد که برگشت به رادیو رفتم و از ساعت نه شب تا دو بعد از نصف شب اخبار سفرش به مسکو را خواندم. در تاریخ رادیو سابقه ندارد گوینده خبر پنج ساعت پشت سر هم حرف بزند.
همان سفری که با استالین ملاقات کرد و متعاقب آن قرارداد با سادچیکف امضا کرد؟
بله، خیلی آدم با دل و جرئت و با معلوماتی بود. کاری که قوام کرد از دست کس دیگری برنمیآمد. خلاصه آن شب در رادیو خوابیدم و فردا صبح از ساعت هفت تا دوازده دوباره آن خبر را خواندم. بعد رفتم وزارت امور خارجه. قوام مرا که دید پرسید: «مطمئنی حنجرهات هنوز سر جایش هست؟» جواب دادم: «بله». گفت: «پس برو رادیو، خبر ساعت دو را هم بخوان». خلاصه این که در ظرف 24 ساعت سه تا پنج ساعت گزارش سفر مسکوی قوامالسلطنه را خواندم. آن روزها هنوز برنامهها زنده پخش میشدند و از نوار و ضبط خبری نبود.
شما که تا این حد به قوامالسلطنه نزدیک بودید، از روابط او و شاه چه میدانید؟
همین قدری میدانم که شاه بهشدت از قوام میترسید، ولی قوام نه با من و نه با هیچ کس دیگری درباره موضوعاتی که بین او و شاه رد و بدل میشد، حرفی نمیزد. بسیار متین و سیاستمدار بود. ما به خانهاش میرفتیم و به ما محبت میکرد. از سفر هم که میآمد برایمان سوغاتی میآورد، اما کلامی درباره مطالبی که با شاه یا سیاسیون حرف میزد بر زبان نمیآورد.
شما که سه بار آن هم هر بار به مدت پنج ساعت مشروح کامل سفر قوامالسلطنه به روسیه را خواندید، قطعاً میتوانید شرح ماوقع را با ذکر جزئیات بیان کنید. شنیدن ماجرا از زبان شما جالب خواهد بود.
نکته جالب در این قضیه این بود که قوامالسلطنه به روسها گفته بود مایلم با شما قرارداد ببندم، منتهی تا مجلس تصویب نکند، این قرارداد نافذ نخواهد بود. بعد هم دستور انتخابات مجلس پانزدهم را داد. قبلاً در مجلس چهاردهم طرحی گذشته بود که تا وقتی قوای بیگانه در ایران باشد، هیچ انتخاباتی برگزار نخواهد شد. قوامالسلطنه به روسها گفت قوایتان را از ایران بیرون ببرید تا انتخابات را برگزار کنم. روسها هم همین کار را کردند. انتخابات انجام شد و قوامالسلطنه به مجلس رفت تا تصویب قرارداد را بگیرد که مجلس تصویب نکرد و او را هم عزل کرد! بعد هم پیشهوری فرار کرد. خلاصه قوام هم روسها را بیرون کرد و هم قرارداد ملغی شد. واقعاً آدم سیاستمداری بود.
قوام بعد از عزل به اروپا رفت و اشرف پهلوی در آنجا با او مذاکره کرد. از مفاد این مذاکرات خبر دارید؟
خیر، خبر ندارم. یادم هست آن روزها قرار بود مجلس مؤسسان برای اضافه کردن اختیارات شاه تشکیل شود. قوام به شاه نوشت: آذربایجان را من به ایران برگرداندم، کسانی که قانون اساسی را پیریزی کردند انسانهای بزرگی بودند، صحیح نیست شما در آن تصرف کنید. قوام در سالهای 27 تا 29 در اروپا بود و بعد به ایران برگشت. همین طور برادرش وثوقالدوله که در سال 22 تبعید شده بود بازگشت. حال قوام خوب نبود و فعالیتی نمیکرد.
اما از مدتها قبل از نخستوزیری قوام، مطبوعات درباره این موضوع حرف میزدند.
بعد از ترور رزمآرا همه معتقد بودند باید آدم با عرضه و با قدرتی اداره امور را در دست بگیرد. موقعی که رزمآرا نخستوزیر بود، شاه چند بار جمال امامی را سراغ دکتر مصدق فرستاد که بیا نخستوزیر بشو. دکتر مصدق گفته بود: به شرطی میآیم که اگر از نخستوزیری برکنار شدم بتوانم به مجلس برگردم که چون خلاف قانون بود، شاه قبول نکرد. در سال 29 جمال امامی روی این حساب که دکتر مصدق باز قبول نمیکند، این پیشنهاد را تکرار کرد، ولی رو دست خورد!
او نخستوزیر بود تا روز 24 تیر 31 که یکمرتبه این خبر پخش شد که دکتر مصدق استعفا داده است. روز 24 تیر به خانه قوامالسلطنه رفتم و خبر هم نداشتم قرار است او نخستوزیر شود. تا صبح پنجشنبه هم که میرفتم فقط میدیدم قوام پشت تلفن به این و آن میگوید: دکتر مصدق خودش این کار را کرده است و خودش هم باید تمامش کند، آقایان! به من رأی ندهید!
آن روز فقط کارش همین بود که به تمام کسانی که به او تلفن میزدند همین را بگوید. ساعت پنج بعد از ظهر همه وکلائی که به او رأی داده بودند، به منزل قوامالسلطنه آمدند. قوام به آنها گفت بیخود به من رأی دادید، این کار مشکل است و خود دکتر مصدق باید به سرانجام برساند. آنها هم بلند شدند و رفتند. آن روزها قاعده بر این بود که وقتی کسی نخستوزیر میشد، میرفت و با شاه حرفهایش را میزد و بعد شاه حکم او را امضا میکرد. آن شب علاء وزیر دربار حکم امضاشده قوامالسلطنه را آورد! آخر شب بود و من وسیله نداشتم به خانه برگردم و همان جا ماندم. فردا صبح قوام اعلامیهای را به من داد و گفت: برو رادیو و در اخبار ساعت 8 این را بخوان. من هم میروم پیش شاه و برمیگردم. تو هم برگرد همین جا با تو کار دارم. آخر اعلامیه هم نوشته بود کشتیبان را سیاستی دگر آمد. گفتم: «قربان! این شعر مال منوچهری است و کشتنیان است نه کشتیبان». گفت: «تو کاریت به این کارها نباشد، برو بخوان کشتیبان!».
خیلیها معتقدند این اعلامیه را قوام ننوشته است، برخی آن را به مورخ الدوله سپهر نسبت می دهند.
خیر، خودش نوشت. دقیقاً خط خودش بود. ارسنجانی در خاطراتش نوشته است به قوامالسلطنه گفتم شما که اعلامیهای به این غلیظی نوشتهاید، فرمان انحلال مجلس را هم از شاه گرفتهاید؟ گفت قرار است فردا بفرستد که البته نفرستاد! خلاصه آن اعلامیه را که خواندم تف و لعنتش برایم ماند!
هر چه میگفتم:من یک گوینده هستم، میگفتند آب و روغنش را زیاد کردی، در حالی که لحنم این طور بود. بیانیههای دکتر مصدق را هم همین طوری میخواندم و او هم همیشه تشویقم میکرد. ادبیات قوام بینظیر بود و اعلامیههایش را همیشه با همین لحن مینوشت. خلاصه بعد از خواندن این اعلامیه مردم به خانهام ریختند و زیلوئی را که داشتم تکه تکه کردند! من هم از ترسم در رفتم و رفتم به بختیاری.
پس در روز 30 تیر در تهران نبودید؟
چرا، سه روز در تهران بودم و بعد که شرایط خیلی سخت شد، بعد رفتم بختیاری.
از روز 30 تیر بگوئید؟ آنچه که روی داد و شما شاهد آن بودید؟
یادم هست مردم تظاهرات عظیمی را به راه انداختند و گفتند قوام باید برود و دکتر مصدق باید بیاید. بعد هم گفتند میخواهند بریزند به خانه قوامالسلطنه. من هم از ترسم دیگر آنجا نرفتم. غروب دوشنبه که شد دیدم دیگر ماندن در تهران جایز نیست و ممکن است کشته شوم و رفتم اصفهان. جهانشاه، سردار بختیاری، رفیق ما بود. وقتی فهمید چه جوری گرفتار شدهام، از ده قلاتک ماشین فرستاد دنبالم و رفتم آنجا. ده پانزده روزی بودم و بعد زن جهانشاه گفت: سربازی با یک تلگراف آمده بود شما را دستگیر کند.
معلوم شد برای دستگیریم به همه شهرها تلگراف زدهاند. جهانشاه گفت: خودم آجودان شاه هستم و میبرم اصفهان و تحویلشان میدهم. جهانشاهخان مرا به اصفهان برد و تحویل استاندار داد. او هم مرا به سروانی سپرد که بیاورد تهران. در طول راه آن سروان حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. به تهران که رسیدیم، اتوبوس در میدان شاه نگه داشت. سروان گفت: من شش ماهی بود از زن و بچهام خبر نداشتم. هر چه هم تقاضای مرخصی میکردم، نمیدادند، تو باعث شدی بتوانم بیایم آنها را ببینم، حالا هم هر کاری میخواهی بکن! میخواهی برو خودت را معرفی کن، میخواهی نرو! به هر حال من میروم پیش زن و بچهام. رئیس شهربانی، تیمسار کوپال مرا از قبل میشناخت و محبت داشت. قضیه را برایش تعریف کردم. گفت برو خانه و بیرون هم نیا، چون اوضاع آشفته است و مردم اذیتت میکنند، در خانه بمان تا خبرت کنم. فردا صبح ساعت شش آمد دنبالم و گفت: از حالا به بعد رئیس دفتر خودم هستی! صبح ماشین میآید تو را میآورد و شب برمیگرداند، اینجا بنشین و جواب تلفنها را بده.
یک ماهی که گذشت گفت: برویم پیش دکتر مصدق و رفتیم. دکتر مصدق تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به غیرتت! اگر تو آن اعلامیه را آن طور شدید و غلیظ نمیخواندی، این همه آدم کشته نمیشدند». من هم شوخیام گل کرد و گفتم: «برای شما که بد نشد!» گفت: «برو گمشو، به فرماندار نظامی تعهد بده از تهران بیرون نمیروی». من هم رفتم به فرمانداری نظامی در خیابان سوم اسفند و به سرلشکر عظیمی تعهد دادم که از تهران بیرون نمیروم». از فرمانداری نظامی که بیرون آمدم، دیدم روزنامهفروش فریاد میزند: «به حکم مجلس حکومت نظامی لغو شد!» معلوم میشود دکتر مصدق خبر نداشت وکلای مجلس حکومت نظامی را لغو کردهاند!
دیگر به رادیو نرفتید؟
چرا، حدود یک ماه بعد مرحوم بشیر فرهور که سرپرست رادیو شده بود دنبالم فرستاد. از آن به بعد تفسیر مینوشتم و خبر را هم میخواندم.
بعد از قضیه 30 تیر قوام را کی و کجا دیدید؟
سه ماه بعد رفتم به خانه برادرش معتمدالسلطنه که در شمیران بود. اموالش را مصادره کرده بودند. البته بعداً دکتر مصدق دستور داد اموال را برگردانند. او تا مرا دید گفت: «خدا رحم کرد شعر را عوضی خواندی و این بلا سرمان آمد، اگر میخواندی کُشتنیان چه بلائی سرمان میآمد!»
واقعیت ِتعامل دربار با قوام در آن روزهای سخت نخست وزیری اش چه بود؟ این سوال را از این بابت می پرسم که اطرافیان اوهم دراین باره هم داستان نیستند؟
قوام شنبه صبح رفته خانه برادرش و استعفایش را نوشت و فرستاد به دربار، ولی تا روز دوشنبه این استعفا را قبول نکردند. شاه قبلاً گفته بود مجلس را منحل میکند و ارتش را هم در اختیار قوام میگذارد و به هیچ کدام از این وعدهها عمل نکرده بود. قوام هم که سیاستمدار کارکشتهای بود فهمید که دارند زیر پایش پوست خربزه میگذارند و بلافاصله استعفا داده بود. غروب دوشنبه دکتر معظمی و مهندس رضوی آمدند اداره رادیو و گفتند مصدق نخستوزیر شد. از آن به بعد تا حدود سه ماه گرفتار بودیم. غالباً مشهد بودم. اگر در تهران بودم، هفتهای یکی دو بار میرفتم و به قوام سر میزدم و حالش را میپرسیدم. همین قدر میدانم که قوام عصر 30 تیر به خانه برادرش رفت، بعد خانه علی اقبال و بعد منزل برادرزادهاش علی وثوق. جایش را مدام عوض میکرد که او را گیر نیاورند.
حال و روزش چطور بود؟
خوب بود. روز جمعه کمی ناراحت بود، ولی بعد دیگر خوب بود. دکتر اقبال پزشک مخصوصش بود و میگفت: وضع جسمیش خوب است. اواخر عمر سه چهار سالی حال درستی نداشت. هم سنش بالای 80 بود، هم وقتی ریختند و خانهاش را آتش زدند خیلی روی اعصابش فشار آمد.
کی؟
سال 21. یک عده لات ریختند و وسایلش را شکستند و خانهاش را آتش زدند. آن موقع در کاخ نخستوزیری بود. من هم بودم که رئیس شهربانی آمد و گفت: «حضرت اشرف! خانهتان آتش گرفت». قوام گفت: «خب بفرستید عقب آتشنشانی. چرا به من میگوئید؟ من باید اینجا باشم که مملکت را آتش نزنند».
قوام در سالهای آخر عمر اظهار پشیمانی نمیکرد که نخستوزیری را پذیرفته بود؟
نه، قوام اهل زدم این جور حرفها نبود. یا کاری را نمیکرد یا اگر میکرد پشیمانم و افسوس و این حرفها توی کارش نبود. اواخر عمر حوصله کسی را نداشت و فقط چند نفر مثل من و عباس شاهنده را به حضور میپذیرفت. غالباً روی تخت دراز کشیده بود و زیاد حرف نمیزد. گاهی هم از رختخواب بلند میشد و روی صندلی مینشست. موقعی که در سال 34 فوت کرد من مشهد بودم و نتوانستم در تشییع جنازهاش شرکت کنم.
بعد از 28 مرداد از دکتر مصدق خبر داشتید؟
بله، چند بار همراه مرحوم غلامحسینخان به احمدآباد رفتم و احوالش را پرسیدم. حالش بد نبود.
"پروندهای برای قیام 30تیر/10"
سوم دی ماه 1297 اولین شناسنامه ایرانی صادر شد. شناسنامه ای که صاحب آن دختری به نام فاطمه بود و صاحب شماره شناسنامه یک شد تا این روز برای همیشه روز ثبت احوال در ایران نام بگیرد.
تا کمتر از 100 سال قبل نه خبری از سجل و شناسنامه بود، نه سازمانی که تولد و مرگ و ازدواج و طلاق را ثبت کند. به جای آن، روحانیون، ریش سفیدان محله یا بزرگان قوم بودند که تا قبل از رواج شناسنامه به سبک اروپایی ها، وقایع تولد را در کتاب های مقدس ثبت می کردند.
اما با توسعه شهرها و روستاها و افزایش جمعیت کشور نیاز به سازمان و تشکیلاتی برای ثبت وقایع حیاتی در دولت وقت احساس شد و به تدریج فکر تشکیل سازمان متولی ثبت ولادت و وفات و حتی صدور شناسنامه برای اتباع کشور قوت گرفت. به طوری که ابتدا سندی با 41 ماده در سال 1297 هجری شمسی به تصویب هیات وزیران رسید و ادارهای به نام سجل احوال در وزارت داخله (کشور) وقت به وجود آمد؛ بعد از تشکیل این اداره اولین شناسنامه به شماره 1 در بخش 2 تهران در تاریخ 3دی ماه 1297 هجری شمسی به نام فاطمه ایرانی صادر شد.
تا پیش از ایجاد سازمان ثبت احوال وقایع حیاتی پشت جلد قرآن و دیگر کتب مقدس انجام می گرفت
داستان این بود که در تاریخ سوم اسفند 1295به پیشنهاد "نصرت الدوله "وزیر دادگستری، تصویب نامه ای درباره ثبت احوال از نظر دولت گذشت که مقرر شد از تاریخ 15 آذر 1298برای گرفتن تعرفه انتخابات، گذرنامه، جواز حمل و نقل، اقامه دعوی و گرفتن حواله پولی، از اشخاص مطالبه به قولی سجل احوال بشود.
اداره سجل احوال زیر نظر بلدیه آن زمان یعنی همان شهرداری امروزی تشکیل شد و اوراق سجل احوال را که گرفتن آن اختیاری بود در کلانتریها در اختیار مردم می گذاشتند. در فروردین 1300خورشیدی، بلدیه تهران (شهرداری) به دستور "سید ضیاء طباطبایی"نخست وزیر درصدد تهیه آمارساکنین پایتخت، شهرری و شمیران بر آمد و بلاخره دفتری در شهرداری با عنوان "اداره احصائیه و سجل احوال"تاسیس شد.
در این دفتر فرمی به عنوان "احصائیه و نفوس شهر تهران" به چاپ رسید که در آن برای نام، نام خانوادگی (که در آن زمان کمتر کسی نام خانوادگی داشت و مردم به هنگام دریافت ورقه هویت برای خود نام فامیل انتخاب می کردند.)، لقب، سن، تابعیت، مذهب، زادگاه، همسر و فرزندان ستونهای جداگانه ای تنظیم گردیده بود و ماموران آمار با در دست داشتن این اوراق در ساعات روز در خانه ها را می کوبیدند و با پرسش از رئیس خانواده، اوراق را پر می کردند، هر چند اغلب خانواده ها در منازل خود را به روی ماموران آمار نمی گشودند و یا پاسخ درست نمی گفتند.
از طرفی دولت از طریق وزارت امور خارجه از سفارتخانه های خارجی مقیم تهران نیز خواست که به کارکنان خارجی و ایرانی خود دستور دهند که با ماموران سجل احوال و احصائیه در دادن اطلاعات لازم همکاری نمایند. ادامه کار احصائیه، از فروردین 1301منتهی به گرفتن ورقه سجل احوال(ورقه هویت یا شناسنامه) گردید که زیر نظر اداره نظمیه(شهربانی) آن هم فقط در تهران انجام می شد. گرفتن ورقه سجل احوال اختیاری بود و این ورقه را هر کسی می توانست از کمیسری آن زمان (کلانتری)محل خود دریافت کند.
از سال 1303 اداره سجل احوال تابع وزارت کشور شد و دفاتر آن در شهرستانها نیز شروع به کار کرد. حتی پس از تصویب قانون سربازگیری (نظام وظیفه)درسال 1304،برای فراخوانی سربازان از روی شناسنامه اقدام می شد و اداره سجل احوال هر شهر فهرست مشمولان خدمت سربازی را در اختیار اداره نظام وظیفه می گذاشت. نخستین دوره مشمولان که به سربازی فراخوانده شدند،متولدین 1284خورشیدی بودند که در سال 1306به خدمت رفتند و گرفتن شناسنامه از سال 1306خورشیدی طبق قانون مصوب بهمن ماه اجباری شد.
گزینش نام خانوادگی نیز، معمولا از چند روش پیروی میکرد که یکی از آنها پیشه نیاکان در یک قوم است. محل اسکان قوم و نام یا شهرت بزرگ خاندان (پدر، پدربزرگ، جد)، از دیگر شیوههای متداول انتخاب نام خانوادگی بوده است. گاهی هم یک نام خانوادگی بر اساس شغل یا حرفه (همچون صراف، جواهریان، پزشکزاد) یا یک ویژگی بدنی یا فیزیکی (خوشچهره، قهرمان) بازمیگشت.
در نهایت و با تصویب قانون مدنی کشور در سال 1313 ثبت نام خانوادگی نیز، اجباری شد. بر اساس قانون، سرپرست خانواده باید برای خانواده خود نامخانوادگی انتخاب میکرد و نام خانوادگی انتخاب شده از سوی وی به سایر افراد خانوادهاش هم اطلاق میشد. و از آن زمان تاکنون بیش از چهار نسل از ایرانیان به این نامهای خانوادگی خوانده میشوند.
منبع :سایت جوان
در تب و تاب انقلاب و با نزدیک شدن به پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد ریزشها و رویشهایی هستیم، ریزشهایی از جنس استبداد و غرب زدگی! و رویشهایی از نوع استکبارستیزی و از این راه کاخ استبداد متزلزلتر شده و دومینوی سقوط استبدادگران اینبار حکومت پهلوی را نشانه گرفت است.
ترور معتمدی یکی از بلند پایگان سازمان مخوف ساواک از این دسته ریزشها در 13 بهمن 57 است، این فرد از مهرههای مهم پهلوی بود که به دست انقلابیون به هلاکت رسید.
رسانههای داخلی و خارجی نیز وقایع آن روزهای پرشور انقلاب اسلامی را رصد میکردند، از جمله این رسانههای خارجی خبرگزاری آسوشیتدپرس بود، این خبرگزاری به نقل از بختیار نوشت: "طرفداران آیت الله خمینی میتوانند فریاد بزنند، غوغا کنند، توهین کنند، این کار چیزی را ثابت نمی کند."
آسوشیتدپرس در ادامه گزارش خود اینگونه آورده است: امرای ارتش گفته اند که اگر آیت الله خمینی بر خلاف قانون اساسی اقدامی کند، آنها دست به اقدام خواهند زد.
رادیو مسکو نیز در خصوص وقایع 13 بهمن اینگونه نوشت: دانشجویان ایرانی مقیم آمریکا علیه مداخله آمریکاییها در امور داخلی ایران، در برابر کاخ سفید تظاهرات کردند.
خبرگزاری رویتر در خبری اعلام کرد: اسرائیل از بازگشت آیت الله خمینی به ایران ابراز نگرانی شدید کرد و گفت ممکن است ورود آیت الله به ایران باعث بروز تند روی های خشن شود و کوشش های صلح خاور میانه را به خطر بیاندازد!
در 13 بهمن 57 با وجود اشتیاق بختیار برای ملاقات امام(ره) به نقل از خبرگزاری آسوشیتدپرس، دکتر سنجابی از بنیانگذاران جبهه ملی ایران خواستار استعفای بختیار شد و اعلام کرد: جبهه ملی به امام خمینی وفادار است.
در ابتدا مدرسه رفاه به عنوان محل اقامت و دیدارهای امام تعین شده بود ولی به جهت گنجایش کم و کثرت مشتاقان،کمیت? استقبال تصمیم گرفت تا دو مدرسه مجاور مدرس? رفاه( مدرسه علوی شماره 1 و 2 )را به عنوان مقر امام انتخاب نماید، صبح روز سیزدهم بهمن،حضرت امام(ره) به مدرس، علوی شمار? دو عزیمت کردند و حجت الاسلام محمد تقی فلسفی به همراهی بسیاری از طلبه های حوزه های علمیه به دیدار امام رفتند.
در واقع آنها نخستین گروهی بودند که در این روز به دیدار امام(ره) رفتند، امام خمینی در جمع روحانیون به بیان مفاسد رژیم شاه پرداخت و از مسئولان آن خواست تا کنار بروند، در این دیدار که در مدرسه علوی تهران انجام شد، ایشان ضمن اشاره به بیقانونیهای دولت، فرمودند: اینهمه جمعیت که به خیابان میآیند مردم نیستند و با شناسنامه جعلی وارد شدهاند؟! ایشان در قسمتی از این بیانات افزودند: رژیم سلطنتی از اول خلاف عقل بود.
در واقع در بخشی از این صحبتها ایشان با اشاره به بیقانونی دولت، مهر بطلان را بر دولت بختیار زدند و به درخواستهای مکرر بختیار برای ملاقات با امام پاسخ دادند، ایشان در جای دیگر از صحبتهایشان در حضور روحانیون این ادعای بختیار که گفته بود: "چندین میلیون نفر برای استقبال از آیت الله به تهران آمدند، مبالغه آمیز است" را بی اساس دانستند.
در راستای تظاهرات خونبار این ایام، در این رو(13 بهمن) نیز در چند شهر کشور از جمله سمنان و تربت جام در پی تظاهرات مردم چند نفر به شهادت رسیدند.
در 14 بهمن 57 در پی جلسه اعضای شورای انقلاب با حضور امام خمینی، به پیشنهاد اعضا و موافقت امام، مهندس مهدی بازرگان برای نخست وزیری دولت موقت انتخاب شد.
در واکنش به تشکیل دولت جدید توسط حضرت امام(ره) بختیار در مصاحبه با لوماتن گفت: بعضی اوقات صبر بهترین تاکتیک است و اگر آیتالله خمینی بخواهد در شهر مقدس قم دولت پیشنهادی خود را به وجود آورد، به او اجازه خواهم داد تا دولتی شبیه به واتیکان تأسیس کند.
در واقع مقصود بختیار از گفتن این صحبتها محدود کردن حکومت اسلامی در مرزهای جغرافیایی خاص و به عبارتی ایجاد دولت شهر مستقل برای حکومت امام(ره) بود اما امام خمینی(ره) با تبیین حکومت اسلامی و فرامرزی داشتن اسلام و امتزاج دیانت و سیاست، فرمودند: گمان نشود اسلام مثل مسیحیت هست فقط یک رابطة معنوی مابین افراد و خدای تبارک و تعالی است و بس... اسلام برنامه حکومت دارد، اسلام قریب پانصد سال ـ تقریباً یا بیشتر ـ حکومت کرده است، سلطنت کرده است... سیاست دارد اسلام، ادارة مملکتی دارد اسلام، ممالک بزرگ را اداره می کند.
ایشان در جمع روحانیان هم با اشاره به تز استعماری جدایی دین از سیاست، تاکید کردند: مساله جدا بودن دین از سیاست، مسأله ای که با کمال تزویر و خدعه طرح کردند،
در این روز تعدادی از مقامات و مسئولین نیز استعفای خود را اعلام کردن، از جمله چهل تن دیگر از نمایندگان مجلس از مقام خود استعفا دادند و شهردار تهران استعفای خود را به امام خمینی تسلیم کرد که بازتاب گستردهای را به همراه داشت.
واکنش کشورهای اسلامی در مقابل بازگشت آیتالله خمینی متفاوت بوده است، «انور سادات» در مصر گفت: او هیچ آیتاللهی در مصر نخواهد داشت، مطبوعات سعودی در این مورد سکوت اختیار کردهاند و رژیم بغداد نیز تاکنون موضعی اتخاذ نکرده است
با این اوصاف جهان دریافت این یک کودتا یا یک تغییر دولت ساده نیست، بلکه قرار است خیلی چیزها تغییر کند و آنچنانکه امروز شاهدیم انقلاب اسلامی و اندیشههای امام(ره) در حال صدور به فراتر از مرزهای ایران است.
منبع باشگاه خبرنگاران